عشق سحری کرد و ناغافل نمیدانم چه شد

عشق سحری کرد و ناغافل نمی‌دانم چه شد
عقل سرگردان دل شد، دل نمی‌دانم چه شد

زورقی ناچارم از تسلیم در دریای عمر
طعنهٔ طوفان شدم ساحل نمی‌دانم چه شد

کاروان گم‌کردهٔ دشتی شبیخون خورده‌ام
دل به گمراهی زدم، منزل نمی‌دانم چه شد

سال‌ها در باغِ ایمان خرمنی اندوختم
با نگاهی سوختم حاصل نمی‌دانم چه شد

عقل ابری شد که عشق روشنم را تیره ساخت
ماه بودم، مه شدم -کامل- نمی‌دانم چه شد
دیدگاه ها (۰)

حکایت خویشاوند بیگانهپادشاهی دستور داد گوسفندی را سر بریدند ...

🔸احمق میگه میخ بنداز زیر اتوبوس، بعد برو سوارش شو! خب بعدش؟ ...

#انتخاب_همسر💞 بهترین زمان برای طول دورانِ عقد، سه تا شش ماه ...

❤️ اگر می خواهیـد همیشه شـریک زندگی تان را شاد نگه دارید 🔅 د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط