تلفن شیطانی ⛓🩸 پارت ²
تلفن شیطانی ⛓🩸 پارت ²
و به زمین خوردم
دایون با نگرانی به سمتم اومد و گفت: حالت خوبه هانول.. هانوللل چرا جواب نمیدی... هانول... هانوللللل
وقتی دایون سر هانول رو تو دست هاش گرفته دستاش خونی شد فهمید که هانول بیهوش شده... پیچ گوشتی رو برداشت و به سمت اتاق رفت و در رو به زور باز کرد. با دیدن میونگ که به یک نقطه خیره شده خشکش زد. رفت پیش میونگ که صدای نا آشنایی توی گوشش پیچید: کتاب رو برندار
با ترس به روی زمین افتاد ولی میونگ رو روی کمرش گذاشت و از اتاق بیرون رفت. میونگ رو روی مبل گذاشت و رفت دنبال هانول . هانول رو هم روی مبل گذاشتم و کمی آب بهش داد و کمی هم آب بصورتش پاشید که هانول به هوش اومد. هانول فقط یک کلمه رو تکرار میکرد: کتاب خاطرات سومین....
دایون واقعا ترسیده بود.
ساعت ۱۰ شب
میونگ: من برم مسواک بزنم( آروم)
دایون: باشه برو
هانول: یچیز ترسناک دیدم وقتی بیهوش شدم
دایون : چی دیدیییی
هانول: یک کتاب رو توی یجای این خونه دیدم که انگاری مثل اتاقک کوچیک بود دیدم و به سمتش رفتم و بازش کردم که نوشته بود دفتر خاطرات سومین . بعد بلافاصله بعد از اینکه متن و خوندم صدای قدم های آروم رو شنیدم سرمو برگردوندم و با دختر بچه ای که موهاش توی صورتش ریخت بود و لباسش پر خون بود خیلی ترسیدم یه لحظه وایساد بعد از چند ثانیه با سرعت به سمتم دوید که من از بیهوشی دراومدم
دایون: که اینطور...
میونگ: بچه ها وسایلاتون رو جمع کنید از این خونه باید بریم
هانول: این وقت شب ؟
میونگ: آره حرف نباشه وسایلاتو.....
میونگ حرفش قطع شد و خون بالا اورد
هانول: میونگگگگ میونگگگگ
میونگ بی حال روی دست هانول افتاد
میونگ که حالش بهتر شد همه رفتن که وسایل هارو جمع کنن..
بند و بساط شون رو جمع کردن و داشتن میرفت که صدای جیغی رو از پشت سرشون شنیدن و سرشون رو برگردوندن و با دیدن متنی که با دست خطی بچه گونه نوشته شده بود نگاه کردن. نوشه بود: ( شما نباید برید و اگرنه از بین میرید... به بدترین شکل)
با مداد شمعی نوشته شده بود ولی توی اون خونه مداد شمعی نبود..
و برق ها رفت و کل خونه تاریک شد. هانول چراغ قوه ی گوشیش رو روشن کرد و دور خونه رو گشت.
همینطور که داشت نور گوشی رو میچرخوند متوجه نگاه سنگین کسی روی خودش شد.
سرش رو برگردوند به سمت پله ها و با دیدن ......
برای ادامه ۱۰ لایک💗
کپی ممنوع🚫
aalz-90 🧸🌸
و به زمین خوردم
دایون با نگرانی به سمتم اومد و گفت: حالت خوبه هانول.. هانوللل چرا جواب نمیدی... هانول... هانوللللل
وقتی دایون سر هانول رو تو دست هاش گرفته دستاش خونی شد فهمید که هانول بیهوش شده... پیچ گوشتی رو برداشت و به سمت اتاق رفت و در رو به زور باز کرد. با دیدن میونگ که به یک نقطه خیره شده خشکش زد. رفت پیش میونگ که صدای نا آشنایی توی گوشش پیچید: کتاب رو برندار
با ترس به روی زمین افتاد ولی میونگ رو روی کمرش گذاشت و از اتاق بیرون رفت. میونگ رو روی مبل گذاشت و رفت دنبال هانول . هانول رو هم روی مبل گذاشتم و کمی آب بهش داد و کمی هم آب بصورتش پاشید که هانول به هوش اومد. هانول فقط یک کلمه رو تکرار میکرد: کتاب خاطرات سومین....
دایون واقعا ترسیده بود.
ساعت ۱۰ شب
میونگ: من برم مسواک بزنم( آروم)
دایون: باشه برو
هانول: یچیز ترسناک دیدم وقتی بیهوش شدم
دایون : چی دیدیییی
هانول: یک کتاب رو توی یجای این خونه دیدم که انگاری مثل اتاقک کوچیک بود دیدم و به سمتش رفتم و بازش کردم که نوشته بود دفتر خاطرات سومین . بعد بلافاصله بعد از اینکه متن و خوندم صدای قدم های آروم رو شنیدم سرمو برگردوندم و با دختر بچه ای که موهاش توی صورتش ریخت بود و لباسش پر خون بود خیلی ترسیدم یه لحظه وایساد بعد از چند ثانیه با سرعت به سمتم دوید که من از بیهوشی دراومدم
دایون: که اینطور...
میونگ: بچه ها وسایلاتون رو جمع کنید از این خونه باید بریم
هانول: این وقت شب ؟
میونگ: آره حرف نباشه وسایلاتو.....
میونگ حرفش قطع شد و خون بالا اورد
هانول: میونگگگگ میونگگگگ
میونگ بی حال روی دست هانول افتاد
میونگ که حالش بهتر شد همه رفتن که وسایل هارو جمع کنن..
بند و بساط شون رو جمع کردن و داشتن میرفت که صدای جیغی رو از پشت سرشون شنیدن و سرشون رو برگردوندن و با دیدن متنی که با دست خطی بچه گونه نوشته شده بود نگاه کردن. نوشه بود: ( شما نباید برید و اگرنه از بین میرید... به بدترین شکل)
با مداد شمعی نوشته شده بود ولی توی اون خونه مداد شمعی نبود..
و برق ها رفت و کل خونه تاریک شد. هانول چراغ قوه ی گوشیش رو روشن کرد و دور خونه رو گشت.
همینطور که داشت نور گوشی رو میچرخوند متوجه نگاه سنگین کسی روی خودش شد.
سرش رو برگردوند به سمت پله ها و با دیدن ......
برای ادامه ۱۰ لایک💗
کپی ممنوع🚫
aalz-90 🧸🌸
۳.۳k
۰۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.