فیک کوک ( امید عشق ) پارت ۱۰
از زبان ا/ت :
وقتی تهیونک رفت رفتم کنار در اتاق جینا حرف جونگ کوک یادم بود که گفت باید برای خواب برم پیشش ولی نمی خواستم پیشش یخوابم اون دوستل پیش تمام رویا هام و آرزو هامو خراب کرده بود . نمی دونستم چجوری باید بهش اعتماد کنم . میخواستم دستگیره ی در رو بکشم و در رو باز کنم که جونگ کوک گفت: کجا داری میری؟
با استرس گفتم : میرم توی اتاق دیگه
گفت: الان موقع خوابه و...
نزاشتم ادامه بده و درجا درو باز کردم و رفتم تو اتاق هواسم نبود که درو ببندم و سریع رفتم ببندم که خودشو گذاشت لای در و با عصبانیت و صدای کمی بلندی گفت: نمی خواستی پیش من بخوابی نه؟
هیچی نگفتم و یک دفعه دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید گفتم : ولم کن چیکار میکنی ؟ دستم درد گرفت ولم کن
ولی فقط منو محکم تر می برد رفتیم توی اتاق یعنی اتاقمون منو هل داد داخل و خودشم اومد تو و در رو بست ولی قفل نکرد اومد سمتم و یهو منو انداخت روی تخت و خودشم انداخت روم و صورتشو نزدیک گوشم کرد و گفت : امشب باهات کاری ندارم
هووووف خیالم راحت شد
گفتم : پس چرا میخوای پیشت بخوابم ؟!
گفت : چون دوست دارم . بغلت بهم آرامش میده .
با حرفاش دلگرم شدم شاید میخواستم بهش اعتماد کنم منم دلم میخواست بغلش کنم اومد کنارم دراز کشید حتی یک میلی متر هم فاصله نداشتیم دستش چسبیده بود به دستم میخواستم پشتمو کنم بهش که بازومو گرفت و گفت : روتو کن به من یک هوفی کشیدم و برگشتم سمش و گفتم : باز چیه ؟!
کم کم داشت سرشو می آورد نزیک سرم منم مقاومتی نمی کردم خیلی آروم لباشو گذاشت رو لبام و خیلی آروم مک میزد و منم باهاش همکاری میکردم منو توی بغل خودش گرفته بود کم کم از هم جداشدیم و بهش گفتم : خوابم میاد
با آرامش گفت : منظورت چیه؟
گفتم : دیگه ادامه ندیم برای امشب
اومد و بغلم کرد و گفت : آروم بگیر بخواب
حتی الانم مقاومتی نداشتم نکنه دوباره دارم بهش علاقه من میشم.....
وقتی تهیونک رفت رفتم کنار در اتاق جینا حرف جونگ کوک یادم بود که گفت باید برای خواب برم پیشش ولی نمی خواستم پیشش یخوابم اون دوستل پیش تمام رویا هام و آرزو هامو خراب کرده بود . نمی دونستم چجوری باید بهش اعتماد کنم . میخواستم دستگیره ی در رو بکشم و در رو باز کنم که جونگ کوک گفت: کجا داری میری؟
با استرس گفتم : میرم توی اتاق دیگه
گفت: الان موقع خوابه و...
نزاشتم ادامه بده و درجا درو باز کردم و رفتم تو اتاق هواسم نبود که درو ببندم و سریع رفتم ببندم که خودشو گذاشت لای در و با عصبانیت و صدای کمی بلندی گفت: نمی خواستی پیش من بخوابی نه؟
هیچی نگفتم و یک دفعه دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید گفتم : ولم کن چیکار میکنی ؟ دستم درد گرفت ولم کن
ولی فقط منو محکم تر می برد رفتیم توی اتاق یعنی اتاقمون منو هل داد داخل و خودشم اومد تو و در رو بست ولی قفل نکرد اومد سمتم و یهو منو انداخت روی تخت و خودشم انداخت روم و صورتشو نزدیک گوشم کرد و گفت : امشب باهات کاری ندارم
هووووف خیالم راحت شد
گفتم : پس چرا میخوای پیشت بخوابم ؟!
گفت : چون دوست دارم . بغلت بهم آرامش میده .
با حرفاش دلگرم شدم شاید میخواستم بهش اعتماد کنم منم دلم میخواست بغلش کنم اومد کنارم دراز کشید حتی یک میلی متر هم فاصله نداشتیم دستش چسبیده بود به دستم میخواستم پشتمو کنم بهش که بازومو گرفت و گفت : روتو کن به من یک هوفی کشیدم و برگشتم سمش و گفتم : باز چیه ؟!
کم کم داشت سرشو می آورد نزیک سرم منم مقاومتی نمی کردم خیلی آروم لباشو گذاشت رو لبام و خیلی آروم مک میزد و منم باهاش همکاری میکردم منو توی بغل خودش گرفته بود کم کم از هم جداشدیم و بهش گفتم : خوابم میاد
با آرامش گفت : منظورت چیه؟
گفتم : دیگه ادامه ندیم برای امشب
اومد و بغلم کرد و گفت : آروم بگیر بخواب
حتی الانم مقاومتی نداشتم نکنه دوباره دارم بهش علاقه من میشم.....
۴.۸k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.