کار هر روزم شده بود...
کار هر روزم شده بود...
تمام ساعت فروشی های شهر را بارها و بارها زیر و رو کرده بودم تا آن ساعتی را که ماه ها قبل دست یکی از دوستانم دیده بودم پیدا کنم.
هرچه بیشتر گشتم ؛
بیشتر از پیدا کردنش نا امید شدم.
یک ساعت ساده ولی به چشم من عجیب زیبا.
چند ماه گذشت ، از پیدا کردنش کاملا نا امید شدم...
با خودم گفتم فعلا یک ساعت دیگر می خرم تا روزی که ساعت مورد علاقه ام را پیدا کنم...
یک ساعت خریدم...
تا چند روز اول ساعت را پرت می کردم یک گوشه و حتی آن را به دستم نمی بستم اما بهتر از هیچی بود...
هر بار نگاهش می کردم حس بدی بهم دست می داد چون آن چیزی که می خواستم نبود...
آن روزها گذشت...
به جایش روزهایی آمد که اولین کارم، بعد از بیدار شدن بستن آن ساعت بود...
من به آن ساعت عادت کرده بودم...
آنقدر عادت کرده بودم که حتی وقتی ساعت مورد علاقه ام را پشت ویترین مغازه ها دیدم بی توجه از کنارش رد شدم..
دستم به ساعت و چشمم به عقربه هایش عادت کرده بود.
سال ها گذشت...
حالا هر وقت آن ساعت را گوشه ی کمد می بینم تمام ذهنم درگیر می شود...
درگیر آدم هایی که به چیزی یا کسی که دوست دارند نمی رسند و به اجبار برایش جایگزین پیدا می کنند...
درگیر آدم هایی که بدون دوست داشتن به چیزی یا کسی عادت می کنند...
آنقدر که علاقه شان را فراموش می کنند...
درگیر آدم هایی که پای عادتشان می مانند نه پای دوست داشتنشان...!
تمام ساعت فروشی های شهر را بارها و بارها زیر و رو کرده بودم تا آن ساعتی را که ماه ها قبل دست یکی از دوستانم دیده بودم پیدا کنم.
هرچه بیشتر گشتم ؛
بیشتر از پیدا کردنش نا امید شدم.
یک ساعت ساده ولی به چشم من عجیب زیبا.
چند ماه گذشت ، از پیدا کردنش کاملا نا امید شدم...
با خودم گفتم فعلا یک ساعت دیگر می خرم تا روزی که ساعت مورد علاقه ام را پیدا کنم...
یک ساعت خریدم...
تا چند روز اول ساعت را پرت می کردم یک گوشه و حتی آن را به دستم نمی بستم اما بهتر از هیچی بود...
هر بار نگاهش می کردم حس بدی بهم دست می داد چون آن چیزی که می خواستم نبود...
آن روزها گذشت...
به جایش روزهایی آمد که اولین کارم، بعد از بیدار شدن بستن آن ساعت بود...
من به آن ساعت عادت کرده بودم...
آنقدر عادت کرده بودم که حتی وقتی ساعت مورد علاقه ام را پشت ویترین مغازه ها دیدم بی توجه از کنارش رد شدم..
دستم به ساعت و چشمم به عقربه هایش عادت کرده بود.
سال ها گذشت...
حالا هر وقت آن ساعت را گوشه ی کمد می بینم تمام ذهنم درگیر می شود...
درگیر آدم هایی که به چیزی یا کسی که دوست دارند نمی رسند و به اجبار برایش جایگزین پیدا می کنند...
درگیر آدم هایی که بدون دوست داشتن به چیزی یا کسی عادت می کنند...
آنقدر که علاقه شان را فراموش می کنند...
درگیر آدم هایی که پای عادتشان می مانند نه پای دوست داشتنشان...!
۱۴۵
۰۱ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.