سیلاممممم
سیلاممممم
ادامه نوشتمممممممم💥💥💥😁
بریمممممم
دازای داشت ب این فکر میکرد ک چویا توی این لباسها چقد گوگولی میشه که با صدای نازک چویا به خودش اومد
چویا گفت: میشه..یکم بچرخین م..من لباسمو عوض کنم؟
دازای با ی نگاه عجیب و لبخند ملیح به طرف چویا رفت و اونو بین دیوار و خودش قفل کرد و گفت: ت دیگه از این به بعد میشی بیبی بوی من پس دیگه لازم نیست ک رومو بچرخونم نه؟
بعدشم ت دیگه میشی ملکه ی این خونه و میتونی به همه دستور بدی پس دیگه مجبور نیستم ک سرمو بچرخونم؟
چویا ک صورتش از مرز گوجه رد کرده بود گفت: چ...چشم
بعد با خجالت لباساشو عوض کرد
حالا ک چویا لباس رو پوشید و رو به روی دازای وایساد دازای مات و مبهوت به چویا خیره شد
اون خییییییلی کاوایی شده بود
دازای به سختی نگاهشو ازش گرفت و گفت خوبه بریم چویا
رفتن
اون عمارت خیییای بزرگ بود و برای چویا چشمگیر بود
باهم رفتن و سر میز غذا خوری نشستن چویا خواست ک روی صندلی کنار دازای بشینه ک دازای گفت:نه نه چویا! ت باید اینجا بشینی
و به بین پاهاش اشاره کرد چویا بازهم خجالت زده رفت و روی پاهای دازای نشست
از زبون چویا:
اینجا عمارت خیلی بزرگیه و دلم میخواد کلشو ببینم ولی خیلی خجالت میکشم ک بهش بگم
حالا هم ک اینطوری میکنه دیگه دلم میخواد برو توی زمین
خدایا کمکم کن
ولی حالا ک رفتم روی پاهای دازای نشستم ی حس عجیبی دارم انگار اونقدرام بد نیست ولی نمیدونم چ بلایی میخواد سرم بیاره وقتی روی پاهاش نشستم من توسط دستای مردونش محاصره شده بودم
بعد از اینکه غذا رو خوردیم چشمم به بطری شیشه پتروس وسط میز افتاد
خیلی دلم میخواست که بخورم ولی روم نمیشد که بگم همینجوری دلشتم به بطری زل میزذم ک یهو دازای...
❤️ پایان پارت سه ❤️
خودافس 🤭🍫🥕
ادامه نوشتمممممممم💥💥💥😁
بریمممممم
دازای داشت ب این فکر میکرد ک چویا توی این لباسها چقد گوگولی میشه که با صدای نازک چویا به خودش اومد
چویا گفت: میشه..یکم بچرخین م..من لباسمو عوض کنم؟
دازای با ی نگاه عجیب و لبخند ملیح به طرف چویا رفت و اونو بین دیوار و خودش قفل کرد و گفت: ت دیگه از این به بعد میشی بیبی بوی من پس دیگه لازم نیست ک رومو بچرخونم نه؟
بعدشم ت دیگه میشی ملکه ی این خونه و میتونی به همه دستور بدی پس دیگه مجبور نیستم ک سرمو بچرخونم؟
چویا ک صورتش از مرز گوجه رد کرده بود گفت: چ...چشم
بعد با خجالت لباساشو عوض کرد
حالا ک چویا لباس رو پوشید و رو به روی دازای وایساد دازای مات و مبهوت به چویا خیره شد
اون خییییییلی کاوایی شده بود
دازای به سختی نگاهشو ازش گرفت و گفت خوبه بریم چویا
رفتن
اون عمارت خیییای بزرگ بود و برای چویا چشمگیر بود
باهم رفتن و سر میز غذا خوری نشستن چویا خواست ک روی صندلی کنار دازای بشینه ک دازای گفت:نه نه چویا! ت باید اینجا بشینی
و به بین پاهاش اشاره کرد چویا بازهم خجالت زده رفت و روی پاهای دازای نشست
از زبون چویا:
اینجا عمارت خیلی بزرگیه و دلم میخواد کلشو ببینم ولی خیلی خجالت میکشم ک بهش بگم
حالا هم ک اینطوری میکنه دیگه دلم میخواد برو توی زمین
خدایا کمکم کن
ولی حالا ک رفتم روی پاهای دازای نشستم ی حس عجیبی دارم انگار اونقدرام بد نیست ولی نمیدونم چ بلایی میخواد سرم بیاره وقتی روی پاهاش نشستم من توسط دستای مردونش محاصره شده بودم
بعد از اینکه غذا رو خوردیم چشمم به بطری شیشه پتروس وسط میز افتاد
خیلی دلم میخواست که بخورم ولی روم نمیشد که بگم همینجوری دلشتم به بطری زل میزذم ک یهو دازای...
❤️ پایان پارت سه ❤️
خودافس 🤭🍫🥕
۷.۹k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.