🔅 پندانه
🔅#پندانه
✍ جایگاه و منزلت توبهکننده نزد خدا
🔹قصابی شیفته دختر یکی از همسایگان خویش شد.
🔸روزی خانواده دختر را برای انجام کاری به روستای دیگری فرستاد. قصاب دنبال او رفت. چون میدانست که در خانه بهغیر از دختر کسی نیست در خانه را زد.
🔹ھنگامی که دختر در را گشود با نگاہ مرد متوجه نفس بدش شد. با این حال فکری کرد و گفت:
من تو را بیش از آنچه تو من را دوست داری، دوست دارم، ولی من از خدا میترسم!
🔸قصاب گفت:
تو از خدا میترسی، اما من از تو میترسم؟!
🔹همان دم توبه کرد و برگشت. میان راه گرفتار تشنگی شدیدی شد که نزدیک بود هلاک شود. ناگهان مردی نورانی دید و از او کمک خواست.
🔸آن فرستاده از او پرسید:
خواستهات چیست؟
🔹گفت:
تشنه هستم.
🔸فرستاده گفت:
بیا تا از خدا بخواهیم که ابری بر ما سایه افکند تا به دهکده برسیم.
🔹قصاب گفت:
مرا کار ارزنده و خیری نیست.
🔸فرستاده گفت:
من دعا میکنم و تو آمین بگو.
🔹فرستاده دعا کرد و قصاب آمین گفت. ابری آمد و سایهاش بر آنان افتاد تا به دهکده رسیدند.
🔸قصاب بهسوی خانه خود روانه شد. پاره ابر بر بالای سر او رفت و بر او سایه افکند.
🔹فرستاده به او گفت:
تو فکر میکردی کار ارزندهای انجام ندادی؟ من دعا کردم و تو آمین گفتی و اینک هنگام جدایی، این پارهابر دنبال تو میآید.
🔸قصاب ماجرای خود را به او خبر داد.
🔹فرستاده گفت:
توبهکننده در پیشگاه خداوند، جایگاه و منزلتی دارد که هیچکس از مردم چنان جایگاه و منزلتی ندارند.
☑️ @Masaf
✍ جایگاه و منزلت توبهکننده نزد خدا
🔹قصابی شیفته دختر یکی از همسایگان خویش شد.
🔸روزی خانواده دختر را برای انجام کاری به روستای دیگری فرستاد. قصاب دنبال او رفت. چون میدانست که در خانه بهغیر از دختر کسی نیست در خانه را زد.
🔹ھنگامی که دختر در را گشود با نگاہ مرد متوجه نفس بدش شد. با این حال فکری کرد و گفت:
من تو را بیش از آنچه تو من را دوست داری، دوست دارم، ولی من از خدا میترسم!
🔸قصاب گفت:
تو از خدا میترسی، اما من از تو میترسم؟!
🔹همان دم توبه کرد و برگشت. میان راه گرفتار تشنگی شدیدی شد که نزدیک بود هلاک شود. ناگهان مردی نورانی دید و از او کمک خواست.
🔸آن فرستاده از او پرسید:
خواستهات چیست؟
🔹گفت:
تشنه هستم.
🔸فرستاده گفت:
بیا تا از خدا بخواهیم که ابری بر ما سایه افکند تا به دهکده برسیم.
🔹قصاب گفت:
مرا کار ارزنده و خیری نیست.
🔸فرستاده گفت:
من دعا میکنم و تو آمین بگو.
🔹فرستاده دعا کرد و قصاب آمین گفت. ابری آمد و سایهاش بر آنان افتاد تا به دهکده رسیدند.
🔸قصاب بهسوی خانه خود روانه شد. پاره ابر بر بالای سر او رفت و بر او سایه افکند.
🔹فرستاده به او گفت:
تو فکر میکردی کار ارزندهای انجام ندادی؟ من دعا کردم و تو آمین گفتی و اینک هنگام جدایی، این پارهابر دنبال تو میآید.
🔸قصاب ماجرای خود را به او خبر داد.
🔹فرستاده گفت:
توبهکننده در پیشگاه خداوند، جایگاه و منزلتی دارد که هیچکس از مردم چنان جایگاه و منزلتی ندارند.
☑️ @Masaf
۶۴۳
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.