Part
Part3
سارا:با یونا داشتم بازی میکردم که اصلا متوجه گذر زمان نشدم که کسی در اتاق را زد و بهمون گفتن بیایم برای شام اتاق را مرتب کردیم و به سمت میز غذا خوری رفتیم .
کلی غذا بود که آدم میخواست همش را بخوره روی صندلی کنار یونا نشستم که یونا گفت:سارا میشه امشب کنارمم بخوابی؟
سارا؛ولی یونا:لطفااا خواهش میکنممممممم
سارا:باشه یونا:هوراااا
وشروع به غذا خوردن کردیم
بعد از غذا خوردن به سمت دست شویی
رفتیم و به یونا کمک کردم تا بتونه مسواکش بزنه و لباس خوابش که
از ابریشم اصل بود بپوشه
منم در کنارش صورتم شستم و لباس خوابم پوشیدم و کنار یونا خوابیدم
یونا: سارا بیا دعا قبل خواب کنیم باشهه؟
سارا:باشه
ویو سارا: دست هامون کنار هم گذاشتیم (امیدوارم منظورم فهمیده باشید ) و دعا کردیم و خوابیدم
(فردا)
صبح از خواب پاشدم و یونا را بیدار کردم کار هامون کردیم و صبحونه را خوردیم وقرار شد که برم و لباس هام از خونمون بیارم لباسم پوشیدم و سوار ماشین شدم و به خونمون رسیدم اول وسایلم توی یک چمدون بستم و یکم نشستم پیش مادرم و ازش خداحافظی کردم در بین راه هم به بادیگارد گفتم به ایسته تا برای یونا چند تا چیز بخرم
وارد پاساژ شدم ویک عروسک و یک لباس و چند تا خوراکی براش گرفتم
( رسیدن به خانه)
در را که باز کردم یونا را دیدم که اومد سمتم و بغلش کردم و بهش خوراکی و لباس عروسکش دادم که خیلی خوشحال شد
یونا:خیلیییی ممنونمممم ازتتتت سارااااا مرسیی(بغلش کرد)
سارا:خواهش میکنم
سارا:با یونا داشتم بازی میکردم که اصلا متوجه گذر زمان نشدم که کسی در اتاق را زد و بهمون گفتن بیایم برای شام اتاق را مرتب کردیم و به سمت میز غذا خوری رفتیم .
کلی غذا بود که آدم میخواست همش را بخوره روی صندلی کنار یونا نشستم که یونا گفت:سارا میشه امشب کنارمم بخوابی؟
سارا؛ولی یونا:لطفااا خواهش میکنممممممم
سارا:باشه یونا:هوراااا
وشروع به غذا خوردن کردیم
بعد از غذا خوردن به سمت دست شویی
رفتیم و به یونا کمک کردم تا بتونه مسواکش بزنه و لباس خوابش که
از ابریشم اصل بود بپوشه
منم در کنارش صورتم شستم و لباس خوابم پوشیدم و کنار یونا خوابیدم
یونا: سارا بیا دعا قبل خواب کنیم باشهه؟
سارا:باشه
ویو سارا: دست هامون کنار هم گذاشتیم (امیدوارم منظورم فهمیده باشید ) و دعا کردیم و خوابیدم
(فردا)
صبح از خواب پاشدم و یونا را بیدار کردم کار هامون کردیم و صبحونه را خوردیم وقرار شد که برم و لباس هام از خونمون بیارم لباسم پوشیدم و سوار ماشین شدم و به خونمون رسیدم اول وسایلم توی یک چمدون بستم و یکم نشستم پیش مادرم و ازش خداحافظی کردم در بین راه هم به بادیگارد گفتم به ایسته تا برای یونا چند تا چیز بخرم
وارد پاساژ شدم ویک عروسک و یک لباس و چند تا خوراکی براش گرفتم
( رسیدن به خانه)
در را که باز کردم یونا را دیدم که اومد سمتم و بغلش کردم و بهش خوراکی و لباس عروسکش دادم که خیلی خوشحال شد
یونا:خیلیییی ممنونمممم ازتتتت سارااااا مرسیی(بغلش کرد)
سارا:خواهش میکنم
- ۱۱.۴k
- ۱۹ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط