داستان کوتاه مادر دختری، چوپان بود. روزها دختر کوچولویش ر
#داستان_کوتاه مادر دختری، چوپان بود. روزها دختر کوچولویش را به پشتش می بست و به دنبال گوسفندها به دشت و کوه میرفت. یک روز گرگ به گوسفندان حمله میکند و یکی از بره ها را با خود میبرد!
چوپان، دختر کوچکش را از پشتش باز میکند و روی سنگی میگذارد و با چوبدستی دنبال گرگ میدود. از کوه بالا میرود تا در کوه گم میشود. دیگر مادر چوپان را کسی نمیبیند. دختر کوچک را چوپان های دیگری پیدا میکنند، دخترک بزرگ میشود، در کوه و دشت به دنبال مادر میگردد، تا اثری از او پیدا کند. گلهای ریز و زردی را میبیند که از جای پاهای مادر روییده، آنها را می چیند و بو میکند. گلها بوی مادرش را میدهند، دلش را به بوی مادر خوش میکند ... آنها را میچیند و خشک میکند و به بازار میبرد و به عطارها میفروشد. عطارها آنها را به بیماران میدهند، بیماران میخورند و خوب میشوند.
روزی عطاری از او میپرسد: "دختر جان اسم این گلها چیست؟"
دختر بدون اینکه فکر کند میگوید: "گل بو مادران"
چوپان، دختر کوچکش را از پشتش باز میکند و روی سنگی میگذارد و با چوبدستی دنبال گرگ میدود. از کوه بالا میرود تا در کوه گم میشود. دیگر مادر چوپان را کسی نمیبیند. دختر کوچک را چوپان های دیگری پیدا میکنند، دخترک بزرگ میشود، در کوه و دشت به دنبال مادر میگردد، تا اثری از او پیدا کند. گلهای ریز و زردی را میبیند که از جای پاهای مادر روییده، آنها را می چیند و بو میکند. گلها بوی مادرش را میدهند، دلش را به بوی مادر خوش میکند ... آنها را میچیند و خشک میکند و به بازار میبرد و به عطارها میفروشد. عطارها آنها را به بیماران میدهند، بیماران میخورند و خوب میشوند.
روزی عطاری از او میپرسد: "دختر جان اسم این گلها چیست؟"
دختر بدون اینکه فکر کند میگوید: "گل بو مادران"
۴.۳k
۲۰ تیر ۱۳۹۹