رمان تاوان دروغ پارت پانزدهم
رمان تاوان دروغ #پارت_پانزدهم
با دقت به تصویر نگاه کردم . داد زدم : یا خداااا عرفاااان . اصن دادی که کشیدم دس خودم نبود . درو باز کردم . اومدیم نشستیم و بعد مدت زیادی سکوت اشکان رو به من شرو کرد به حرف زدن : خب من دوست صمیمی عرفانم و اومدم از طرف عرفان ازتون عذر خواهی کنم .
تو غلط کردی پسره ی ...... اصن مگه این عذر خواهی میخواد این ارزش هیچیو نداره . توام خیلی علاف بودی اومدی دوستش شدی . علاف و احمق .
بنیامین با ارنج زد تو پهلوم که از فکر اوردم بیرون . گفتم : ها چیه ؟
با حرکت چشم گفت اونو نگاه کنم و منم یدونه زدم تو پهلوش . لامصب پسرا الانم خیلی قوی شدنا مث دیوار .
ادامه داد : خب میدونین شما درباره عرفان اشتباه فکر کردین قضیه ....
که زدم وسط حرفش : کجا اشتباه بوده ؟ حرفا به کنار یعنی من به چشمام اعتماد ندارم ؟
این دفه تن صداش رفت بالا : نه خیر شما اشتباه دیدی . اینا کلا یه قضیه دیگست . بعدا براتون میگه . حالا یه حرف دیگه داشته که میخواسته بهتون بگه .
منو بنیامین و بهدخت رفتیم توی کپ یعنی دیگه چی میتونه باشه ؟ که با علامت اشکان عرفان با کلی من و من گفت :
من ..... دوست ..... دارم .... خیلی وقته بهت علاقه مند شدم . مطمئنم این اسمش هوس یا چیزه دیگه ای نیست اسمش عشقه .
چی؟؟؟؟ این چی گفت ؟؟؟؟ نه امکان نداره اصلا امکان نداره ....
یهو بنیامین پاشد رفت جلوش و گفت : هان فکر کردی کشکه ؟؟؟ اره تو یه بچه جقله میتونی تشخیص بدی چی عشقه چی نیست ؟؟؟ اصن با این سنت فکر کردی چی میگی ؟؟؟
_ نا سلامتی من ۱۸ سالمه اختیار خودمو ندارم ؟؟؟
_ نه نداری . وقتی تو و دوستت به چشمای این دختر اعتماد ندارین و برا خودتون میبرین و میدوزین دیگه چی میشه گفت . اره اصن شما از بچگی با ایشون بودی منم بودم . اصن تو خوشگل ما زشت تو خوب ما بد ولی وقتی تک و تنها با یه دوست که عقلش قد خودته و فقط طرفداری میکنه ازت تصمیمای چرت و پرت میگیری به ایندم فکر میکنی ؟ نه نمیکنی نمیکنی .....
عرفان پاشد و گفت : اصن ما هویج ما نفهم ما خر ولی تو از کجا میدونی من به کسی نگفتم . بعدشم تو کی باشی که برای ما تصمیم میگیری ؟
_ من هر کی هستم هستم به شما مربوط نیست . حالا فکر کن یه دوست معمولی . بعدشم وقتی تو فقط به خانواده ی خودت درباره این احساس احمقانه گفتی از این دختر چه توقعی داری ؟
عرفانم میخواست یه چی بگه که داد کشیدم : بس کنینننن . اصن من نمیخوام ازدواج کنم . نمیخوام با کسی دوست شم . مگه من اختیار خودمو ندارم که شما داد و بیداد راه انداختین هااان ؟؟
با گریه رفتم سمت اتاق بهدخت و درو بستم و رفتم کنار دیوار و سرمو گذاشتم رو زانو هامو گریه کردم . بعد چند دقیقه انگار رفتن و بهدخت و بنیامین نشستن پیشم و دلداریم دادن ...
با دقت به تصویر نگاه کردم . داد زدم : یا خداااا عرفاااان . اصن دادی که کشیدم دس خودم نبود . درو باز کردم . اومدیم نشستیم و بعد مدت زیادی سکوت اشکان رو به من شرو کرد به حرف زدن : خب من دوست صمیمی عرفانم و اومدم از طرف عرفان ازتون عذر خواهی کنم .
تو غلط کردی پسره ی ...... اصن مگه این عذر خواهی میخواد این ارزش هیچیو نداره . توام خیلی علاف بودی اومدی دوستش شدی . علاف و احمق .
بنیامین با ارنج زد تو پهلوم که از فکر اوردم بیرون . گفتم : ها چیه ؟
با حرکت چشم گفت اونو نگاه کنم و منم یدونه زدم تو پهلوش . لامصب پسرا الانم خیلی قوی شدنا مث دیوار .
ادامه داد : خب میدونین شما درباره عرفان اشتباه فکر کردین قضیه ....
که زدم وسط حرفش : کجا اشتباه بوده ؟ حرفا به کنار یعنی من به چشمام اعتماد ندارم ؟
این دفه تن صداش رفت بالا : نه خیر شما اشتباه دیدی . اینا کلا یه قضیه دیگست . بعدا براتون میگه . حالا یه حرف دیگه داشته که میخواسته بهتون بگه .
منو بنیامین و بهدخت رفتیم توی کپ یعنی دیگه چی میتونه باشه ؟ که با علامت اشکان عرفان با کلی من و من گفت :
من ..... دوست ..... دارم .... خیلی وقته بهت علاقه مند شدم . مطمئنم این اسمش هوس یا چیزه دیگه ای نیست اسمش عشقه .
چی؟؟؟؟ این چی گفت ؟؟؟؟ نه امکان نداره اصلا امکان نداره ....
یهو بنیامین پاشد رفت جلوش و گفت : هان فکر کردی کشکه ؟؟؟ اره تو یه بچه جقله میتونی تشخیص بدی چی عشقه چی نیست ؟؟؟ اصن با این سنت فکر کردی چی میگی ؟؟؟
_ نا سلامتی من ۱۸ سالمه اختیار خودمو ندارم ؟؟؟
_ نه نداری . وقتی تو و دوستت به چشمای این دختر اعتماد ندارین و برا خودتون میبرین و میدوزین دیگه چی میشه گفت . اره اصن شما از بچگی با ایشون بودی منم بودم . اصن تو خوشگل ما زشت تو خوب ما بد ولی وقتی تک و تنها با یه دوست که عقلش قد خودته و فقط طرفداری میکنه ازت تصمیمای چرت و پرت میگیری به ایندم فکر میکنی ؟ نه نمیکنی نمیکنی .....
عرفان پاشد و گفت : اصن ما هویج ما نفهم ما خر ولی تو از کجا میدونی من به کسی نگفتم . بعدشم تو کی باشی که برای ما تصمیم میگیری ؟
_ من هر کی هستم هستم به شما مربوط نیست . حالا فکر کن یه دوست معمولی . بعدشم وقتی تو فقط به خانواده ی خودت درباره این احساس احمقانه گفتی از این دختر چه توقعی داری ؟
عرفانم میخواست یه چی بگه که داد کشیدم : بس کنینننن . اصن من نمیخوام ازدواج کنم . نمیخوام با کسی دوست شم . مگه من اختیار خودمو ندارم که شما داد و بیداد راه انداختین هااان ؟؟
با گریه رفتم سمت اتاق بهدخت و درو بستم و رفتم کنار دیوار و سرمو گذاشتم رو زانو هامو گریه کردم . بعد چند دقیقه انگار رفتن و بهدخت و بنیامین نشستن پیشم و دلداریم دادن ...
۷.۸k
۰۱ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.