رمان تاوان دروغ پارت چهاردهم
رمان تاوان دروغ #پارت_چهاردهم
"از زبان بنیامین "
وااای دختره لامصب چقد خوشگل شده تو این لباسش . اصن من باید به مامانم بگم عروسمون ایشون باشه .
ذهنم : اوهوع چه پررو . دیگه چی اقا ؟
شما ساکت باش عزیزم .
یهو گفت : بنیامین بهدخت برین لباساتونو بپوشین الان میاد ساعت شد ۷ !
واقعا ؟ چه زود دیر شد ( جمله بسیار زیبا 😄 ) ولی نکنه دلمو ببازم به این ؟ برو بابا فقط یه دوسته دیگه . اونم دوست خواهرت . تمام . دست بهدختو کشیدمو بردم که لباس بپوشیم . و رفتم توی راهرو . نازنینم از اتاق اومد بیرون و نشست رو مبل و رفت توی گوشی . _ چته پسر چرا هولی ؟
_ بیا لباستو بپوش ببینم دیر شد الان میرسه .
_ باش باش . حالا چی بپوشم ؟
_ من خودمم موندم چی بپوشم . برو از مامان .....
اع مامان خونه نبود که اصن یادم نبود .
_ بیا خودم بهت میگم .
رفتم تو اتاقش . اخه دختر اینقد لوس . این خرس گنده هم بشه بازم کلی عروسک داره . خاک واقعا خاک . در کمدشو باز کرد . _ اوووو این همه لباس خو یکیشو بپوش باوا . چشمم یه لباس قرمزو گرفت . لباسو در اوردم و گرفتم جلوش . خدایی خیلی بهش میومد . گفتم : همینو بپوش خیلی بهت میاد .
_ ایول داداش خوش سلیقه خودمی تو و پرید بوسم کرد. در همین حین نازنین اومد جلو در و تا مارو دید باز رفت . طفلک فک کنم خجالت کشید . گفتم : بهدخت بیا بگو من چی بپوشم و بردمش تو اتاقم در کمدمو باز کرد و یه پیرهن مشکی اورد بیرون و گفت اینو بپوش . اره من عاشق رنگ مشکیم . یه تشکری کردم و رفت بیرون و منم شروع کردم به اتو کردن لباسم .
" از زبان نازنین "
رفتم جلوی در اتاق تا بگم بجنبین الان میاد که دیدم بهدخت داره ابراز احساسات میکنه . اه حالا نمیشه جلو مهمون از این کارا نکنین . مسخره . من دلم داداش موخوااااد . بد . ( و لوس میشود 😄 ) سرمو بردم تو گوشی و سعی کردم بهشون محل ندم مخسره ها .
بعد از حدود یه ربع اومدن بیرون و خیلیم هماهنگ و تا همو دیدن لبخند زدن منم باز سرمو بردم تو گوشی و داد زدم : مرسیییی هماهنگیییی .
عبضیا چی گفتن باهم یعنی؟ فضولیم گلید . و بعله میبینم خوشتیپم کردن . بهدخت یه لباس قرمز و شلوار مشکی که خیلی بهش میومد به همراه یه شال مشکی و یکم ارایش و موهایی که یکم زده بود بیرون بنیامینم با پیرهن و شلوار مشکی و موهای خوشحالت و ژل زده . _ میبینم خوب ست میکنن بی ابدا . و بغض کردم و گفتم : منم داداش موخوام و سرمو کردم تو گوشی . حالا بنیامین و بهدختم شروع کردن به خندیدن . منم رفتم جلوشونو گفتم : ها چیه ؟ مگه دلقک دیدین ؟ بزنمتون ؟ و دوییدم دنبالشون حدود دو دور دور خونه رو زدیم که زنگ درو زدن . یا خداااا پسره اومد . ولی اون کیه بغلش ؟؟
"از زبان بنیامین "
وااای دختره لامصب چقد خوشگل شده تو این لباسش . اصن من باید به مامانم بگم عروسمون ایشون باشه .
ذهنم : اوهوع چه پررو . دیگه چی اقا ؟
شما ساکت باش عزیزم .
یهو گفت : بنیامین بهدخت برین لباساتونو بپوشین الان میاد ساعت شد ۷ !
واقعا ؟ چه زود دیر شد ( جمله بسیار زیبا 😄 ) ولی نکنه دلمو ببازم به این ؟ برو بابا فقط یه دوسته دیگه . اونم دوست خواهرت . تمام . دست بهدختو کشیدمو بردم که لباس بپوشیم . و رفتم توی راهرو . نازنینم از اتاق اومد بیرون و نشست رو مبل و رفت توی گوشی . _ چته پسر چرا هولی ؟
_ بیا لباستو بپوش ببینم دیر شد الان میرسه .
_ باش باش . حالا چی بپوشم ؟
_ من خودمم موندم چی بپوشم . برو از مامان .....
اع مامان خونه نبود که اصن یادم نبود .
_ بیا خودم بهت میگم .
رفتم تو اتاقش . اخه دختر اینقد لوس . این خرس گنده هم بشه بازم کلی عروسک داره . خاک واقعا خاک . در کمدشو باز کرد . _ اوووو این همه لباس خو یکیشو بپوش باوا . چشمم یه لباس قرمزو گرفت . لباسو در اوردم و گرفتم جلوش . خدایی خیلی بهش میومد . گفتم : همینو بپوش خیلی بهت میاد .
_ ایول داداش خوش سلیقه خودمی تو و پرید بوسم کرد. در همین حین نازنین اومد جلو در و تا مارو دید باز رفت . طفلک فک کنم خجالت کشید . گفتم : بهدخت بیا بگو من چی بپوشم و بردمش تو اتاقم در کمدمو باز کرد و یه پیرهن مشکی اورد بیرون و گفت اینو بپوش . اره من عاشق رنگ مشکیم . یه تشکری کردم و رفت بیرون و منم شروع کردم به اتو کردن لباسم .
" از زبان نازنین "
رفتم جلوی در اتاق تا بگم بجنبین الان میاد که دیدم بهدخت داره ابراز احساسات میکنه . اه حالا نمیشه جلو مهمون از این کارا نکنین . مسخره . من دلم داداش موخوااااد . بد . ( و لوس میشود 😄 ) سرمو بردم تو گوشی و سعی کردم بهشون محل ندم مخسره ها .
بعد از حدود یه ربع اومدن بیرون و خیلیم هماهنگ و تا همو دیدن لبخند زدن منم باز سرمو بردم تو گوشی و داد زدم : مرسیییی هماهنگیییی .
عبضیا چی گفتن باهم یعنی؟ فضولیم گلید . و بعله میبینم خوشتیپم کردن . بهدخت یه لباس قرمز و شلوار مشکی که خیلی بهش میومد به همراه یه شال مشکی و یکم ارایش و موهایی که یکم زده بود بیرون بنیامینم با پیرهن و شلوار مشکی و موهای خوشحالت و ژل زده . _ میبینم خوب ست میکنن بی ابدا . و بغض کردم و گفتم : منم داداش موخوام و سرمو کردم تو گوشی . حالا بنیامین و بهدختم شروع کردن به خندیدن . منم رفتم جلوشونو گفتم : ها چیه ؟ مگه دلقک دیدین ؟ بزنمتون ؟ و دوییدم دنبالشون حدود دو دور دور خونه رو زدیم که زنگ درو زدن . یا خداااا پسره اومد . ولی اون کیه بغلش ؟؟
۱۶۰.۶k
۰۱ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.