شهر بازی
شهر بازی
من از بچگی عاشق ترس و هیجان بودم و شهربازی هم خیلی دوست داشتم.
من ۲۰ سالم بود و اجازه سوار شدن ترن هوایی رو داشتم با زوق و شوق بیلیت گرفتم و تو صف وایسادم تا نوبتم شه
بک به نوبت اون خانومه
بعد یه صف طولانی نوبتم شد
نشستم رو صندلی و کمربند و اون محافظمو بستم دیدم یه دختر که نصف صورتش زخمیه داد زد پیاد شو زود باش چند بار تکرار کرد ولی من محلش ندادم
جمعیت خیلی زیاد بود.
دیدم یه مرد چاق و زشت کثیف داره میاد تا سوار ترن بشه داشتم دعا میکردم که نیاد کنار من
انقدر اون مرد چاق و خپل بود که نمیتونست وارد ترن بشه ولی کارگرا بزور سوارش کردن
و اون مرد اومد دقیقا کنار من، برگشتمو دیدم اون دختر نیست
اون دختر منو ترسوند و من از اون مرد چندشم میشد
دیدم کارگرا دارن درمورد یه چیزی حرف میزنن منم گوش کردم معلوم بود داشتن از حوادثی که اتفاق افتاده حرف میزدن ترن هوایی حرکن کرد و اون مرد گفت: چه خوب که کنار من یه خانوم زیبایی این منه
منم با عصبانیت داد زدم با من حرف نزن
گفت: از خداتم باشه که کنار منی به این زیبایی هستی
گفتم: مگه بهت نگفتم با من حرف نزن
اون یه لبخندی زشتی زد و دستشو انداخت دور گردنم
داد زدم مرتیکه دستت یه من نخوره و باهام حرف نزن
ولی اون مرد کثیف بوسم کرد داد زدم داری چه گوهی میخوری و جیغ کشیدم تا مردم بفهمن و کمکم کنن مردم توجهشون جلب شد ولی اون مرتیکه گفت سرتون تو کار خودتون باشه من اخلاقای دوس دخترمو خیلی خوب میشناسم
منم گفتم داره دروغ میگه اون یه قریبس
مردم خندیدن من بهش گفتم اگع کاری کنی رسیدیم پایین زنگ میزنم به پلیس و رفتاراتو میگم اون اروم گرفت ولی بعد یه لبخند اشغالی زد و اون روانی سعی کرد کمربند منو باز کنه و تونست ولی من به محافظم چسبیدم و رسیدیم پایینو من به پلیس زنگ زدم
و پلیس اون روانیو گرفت و معلوم شد اون دختر ک اول دیدم قربانی های قبلی اون روانی اشغال بود که به من هشدار داده بود.
بچها اینا از رو ی واقعیت هستش
نظرتونم بگید💖
من از بچگی عاشق ترس و هیجان بودم و شهربازی هم خیلی دوست داشتم.
من ۲۰ سالم بود و اجازه سوار شدن ترن هوایی رو داشتم با زوق و شوق بیلیت گرفتم و تو صف وایسادم تا نوبتم شه
بک به نوبت اون خانومه
بعد یه صف طولانی نوبتم شد
نشستم رو صندلی و کمربند و اون محافظمو بستم دیدم یه دختر که نصف صورتش زخمیه داد زد پیاد شو زود باش چند بار تکرار کرد ولی من محلش ندادم
جمعیت خیلی زیاد بود.
دیدم یه مرد چاق و زشت کثیف داره میاد تا سوار ترن بشه داشتم دعا میکردم که نیاد کنار من
انقدر اون مرد چاق و خپل بود که نمیتونست وارد ترن بشه ولی کارگرا بزور سوارش کردن
و اون مرد اومد دقیقا کنار من، برگشتمو دیدم اون دختر نیست
اون دختر منو ترسوند و من از اون مرد چندشم میشد
دیدم کارگرا دارن درمورد یه چیزی حرف میزنن منم گوش کردم معلوم بود داشتن از حوادثی که اتفاق افتاده حرف میزدن ترن هوایی حرکن کرد و اون مرد گفت: چه خوب که کنار من یه خانوم زیبایی این منه
منم با عصبانیت داد زدم با من حرف نزن
گفت: از خداتم باشه که کنار منی به این زیبایی هستی
گفتم: مگه بهت نگفتم با من حرف نزن
اون یه لبخندی زشتی زد و دستشو انداخت دور گردنم
داد زدم مرتیکه دستت یه من نخوره و باهام حرف نزن
ولی اون مرد کثیف بوسم کرد داد زدم داری چه گوهی میخوری و جیغ کشیدم تا مردم بفهمن و کمکم کنن مردم توجهشون جلب شد ولی اون مرتیکه گفت سرتون تو کار خودتون باشه من اخلاقای دوس دخترمو خیلی خوب میشناسم
منم گفتم داره دروغ میگه اون یه قریبس
مردم خندیدن من بهش گفتم اگع کاری کنی رسیدیم پایین زنگ میزنم به پلیس و رفتاراتو میگم اون اروم گرفت ولی بعد یه لبخند اشغالی زد و اون روانی سعی کرد کمربند منو باز کنه و تونست ولی من به محافظم چسبیدم و رسیدیم پایینو من به پلیس زنگ زدم
و پلیس اون روانیو گرفت و معلوم شد اون دختر ک اول دیدم قربانی های قبلی اون روانی اشغال بود که به من هشدار داده بود.
بچها اینا از رو ی واقعیت هستش
نظرتونم بگید💖
۳.۱k
۰۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.