رمان jk
#رمان j_k#
پارت ۵
ویو کوک
ندیمه : بانو پارک تشریف اوردن.
در ها باز شد و ات وارد اتاق شد. زیبایی عجیبی داشت زیبایی که تا حالا روی هیچ دختری ندیده بود. اما چرا ناراحته.
جلو امد و کمی مکس کرد نفس سردی بیرون دادم با چهره ای اویزون تعزیم کرد و امد نشست.
ویو ات
امکان نداره یعنی وارد اون رمان لعنتی شدم و شخصیت اول زن رمانم هستم وایییی.
ندیمه : بانو... بانوی من.
ات : هان... بله چیشده.
ندیمه : حضورتون رو اعلام میکنم.
ات : چی... ن...
ندیمه : بانو پارک تشریف اوردن.
ات : ایشششش.
در باز شد و من وارد شدم دیدم که همه دارن بهم نگاه میکنن خواستم برم بشینم که یایدم امد اینا ملکه هستن تعزیم کردن و بعد رفت و روی صندلی که کنار کوک بود نشتم و سرمو پایین انداختم.
ملکه مادر: بانو پارک... بانو...
ات: ها... بله... بانوی من.
ملکه مادر: مشکلی پیش امده.
ات: بله...؟ (اگر یک کلمه دیگه حرف بزنم گریم میگیره. چرا من انقدر بد بختم.) نه... بانوی من. (بغض).
کوک: هع بانو امروز یک گیج هستن (حالت مسخره) .
با گفتن این حرفش ناراحت شدم. نگاهی پر اخم بهش کردم و پاشدم به ملکه ها تعزیم کردم و رفتم.
ملکه مادر : بانو... بانو پارک... کوک چقدر بهت گفتم باهاش درست حرف بزن اون همسره تویه.
کوک : مگه من چی گفتم اون خیلی لوسه ( یعنی از دستم ناراحت شد. یک چیزی عجیبه) .
چو: بانوی من ... بانوی من چرا انقدر تند میرید ( نفس نفس)
سر جام واستادم که همه اون کسایی که پشتم بودم بهم برخورد کردن.
چو : بانوی من حالتون خوبه چرا یک دفعه واستادین.
ات : من واستادم این شمایید که حواستون نیست ببخشید از این به بعد بهت پیام میدم که من می خوام واستم همه گی واستید خوبه؟ اصلا چرا این همه ادم پشت من راه میرن برید برید به خونه هاتون. (اعصبانی)
چو : زود باشید برید برید
ات : چطور جرعت میکنه وقتی که اعصبانی هستم باهام شوخی کنه . ایشششش مثلا شوهرمه ... چی چرا من اونو شوهر خودم میدونم. اهههه دارم دونه میشم ( کلافه)
چو : بانوی من با کسی حرف میزنید؟
ات: نه (داد و عصبانی.)
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم که اروم بشم.
ات: خیله خوب تو چرا نرفتی؟؟.
چو: بانوی من من کجا برم وقای که خونه و همه دارو نداریم به شما بستست من باید همیشه کنارتون باشم حتی مقیه مرگ.
ات : خوبه. حالا بیا بریم به اتاق.
و هردو به سمت اتاق راه افتادیم.
پرش به شب.
چو : بانوی من غذاتون اماده است.
ات : نمی خوام میل ندارم ( ناراحت) .
چو : اما بانو از صبح چیزی نخوردین.
ات : مهم نیست برید.
ندیمه چا :سلام ندیمه چو مشکل بانو چیه.
چو: اوو سلام. نمیدونم از وقتی که از قصر ملکه بیرون امدن هیچی نخوردن و اجازه هم نمیدونم کسی وارد اتاقشون بشه.
چا: اووو دلیلش چیه.
چو: هیچکس نمیدونه.
چا: باشه من میرم.
چو تعزیم میکنه و چا میره.
چا : عالیجناب... عالیجناب.
کوک: چیه...چته...چرا داد میزنی
چا: عالیجناب ( نفس نفس) بانو. بانو پارک.
کوک: با نو پارک چی؟
چا : ایشون از وقتی که از قصر ملکه امدن بیرون هیچ غذایی نخورد و به هیچ کس اجازه ندادن که وارد اتاقشون بشه.
کوک : یعنی می خوای بگی دلیلش منم.
چا: فکر کنم عالیجناب.
کوک: هع. میخواست که قهر نکنه بره حالا فکر کرده با این کارا من میرم پیشش.
چا: عالیجناب بهتر نیست برین و نشون بدین چه مرد بزرگی هستید .
کوک: امممم... فکر خوبیه... اره اماده شو میریم به قصر بانو.
چا : بله.
چند مین بعد.
چو: اووو عالیجناب. (تعزیم)
چا: حضور عالیجناب رو اعلام کن.
چو: چشم (تعزیم)
چو: بانوی من شاهزاده تشریف اوردن.
ات: خوب که چی بهش بگو بره گمشه. (داد).
کوک:😳
چا: عالیجناب... 😖
کوک :اینطوری نمیشه اون اون باید به سزای عمالش برسه.
وارد اتاق میشه .
چا: عالیجناب.
کوک: ات بیا اینجا. (عصبانی)
ات: چیه مگه بهت نگفتم حق نداری بیای تو. (جدی)
کوک : یعنی چی این کارا نشانه ی چیه.
ات: برو بیرون حوصلتو ندارم (جدی و بی حس)
کوک : چی... چطور جرعت میکنی.
همین که امد بیاد سمتم از جام بلند شدم و یکی زدم تو گوشش
ات: گفتم برو بیرون(جدی و بی حس)
کوک: تو... تو الان زدی تو گوش من. 😳
ات: اگر میخوای مردونگیت رو از دست ندی برو بیرون نننننن(داد و جدی)
کوک : باشه... باشه.
و با سرعت تمام رفت بیرون.
چا : عالیجناب. حالتون خوبه.
دستی به گوشش میکشه و نگاهی به مردونگیش .
کوک: این دختر چطور جرعت کرد منو بزنه و تحدیدم کنه. (عصبانی)
ات از پشت در: دوست داری مردونگیت رو از دست بدی (داد)
کوک: یا خدا زود باش بریم زود باش (ترس)
دست چا رو میکرده و در میره.....
.....................................
خوب اینم از پارت جدید همایت فراموش نشه ممنون ❤
پارت ۵
ویو کوک
ندیمه : بانو پارک تشریف اوردن.
در ها باز شد و ات وارد اتاق شد. زیبایی عجیبی داشت زیبایی که تا حالا روی هیچ دختری ندیده بود. اما چرا ناراحته.
جلو امد و کمی مکس کرد نفس سردی بیرون دادم با چهره ای اویزون تعزیم کرد و امد نشست.
ویو ات
امکان نداره یعنی وارد اون رمان لعنتی شدم و شخصیت اول زن رمانم هستم وایییی.
ندیمه : بانو... بانوی من.
ات : هان... بله چیشده.
ندیمه : حضورتون رو اعلام میکنم.
ات : چی... ن...
ندیمه : بانو پارک تشریف اوردن.
ات : ایشششش.
در باز شد و من وارد شدم دیدم که همه دارن بهم نگاه میکنن خواستم برم بشینم که یایدم امد اینا ملکه هستن تعزیم کردن و بعد رفت و روی صندلی که کنار کوک بود نشتم و سرمو پایین انداختم.
ملکه مادر: بانو پارک... بانو...
ات: ها... بله... بانوی من.
ملکه مادر: مشکلی پیش امده.
ات: بله...؟ (اگر یک کلمه دیگه حرف بزنم گریم میگیره. چرا من انقدر بد بختم.) نه... بانوی من. (بغض).
کوک: هع بانو امروز یک گیج هستن (حالت مسخره) .
با گفتن این حرفش ناراحت شدم. نگاهی پر اخم بهش کردم و پاشدم به ملکه ها تعزیم کردم و رفتم.
ملکه مادر : بانو... بانو پارک... کوک چقدر بهت گفتم باهاش درست حرف بزن اون همسره تویه.
کوک : مگه من چی گفتم اون خیلی لوسه ( یعنی از دستم ناراحت شد. یک چیزی عجیبه) .
چو: بانوی من ... بانوی من چرا انقدر تند میرید ( نفس نفس)
سر جام واستادم که همه اون کسایی که پشتم بودم بهم برخورد کردن.
چو : بانوی من حالتون خوبه چرا یک دفعه واستادین.
ات : من واستادم این شمایید که حواستون نیست ببخشید از این به بعد بهت پیام میدم که من می خوام واستم همه گی واستید خوبه؟ اصلا چرا این همه ادم پشت من راه میرن برید برید به خونه هاتون. (اعصبانی)
چو : زود باشید برید برید
ات : چطور جرعت میکنه وقتی که اعصبانی هستم باهام شوخی کنه . ایشششش مثلا شوهرمه ... چی چرا من اونو شوهر خودم میدونم. اهههه دارم دونه میشم ( کلافه)
چو : بانوی من با کسی حرف میزنید؟
ات: نه (داد و عصبانی.)
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم که اروم بشم.
ات: خیله خوب تو چرا نرفتی؟؟.
چو: بانوی من من کجا برم وقای که خونه و همه دارو نداریم به شما بستست من باید همیشه کنارتون باشم حتی مقیه مرگ.
ات : خوبه. حالا بیا بریم به اتاق.
و هردو به سمت اتاق راه افتادیم.
پرش به شب.
چو : بانوی من غذاتون اماده است.
ات : نمی خوام میل ندارم ( ناراحت) .
چو : اما بانو از صبح چیزی نخوردین.
ات : مهم نیست برید.
ندیمه چا :سلام ندیمه چو مشکل بانو چیه.
چو: اوو سلام. نمیدونم از وقتی که از قصر ملکه بیرون امدن هیچی نخوردن و اجازه هم نمیدونم کسی وارد اتاقشون بشه.
چا: اووو دلیلش چیه.
چو: هیچکس نمیدونه.
چا: باشه من میرم.
چو تعزیم میکنه و چا میره.
چا : عالیجناب... عالیجناب.
کوک: چیه...چته...چرا داد میزنی
چا: عالیجناب ( نفس نفس) بانو. بانو پارک.
کوک: با نو پارک چی؟
چا : ایشون از وقتی که از قصر ملکه امدن بیرون هیچ غذایی نخورد و به هیچ کس اجازه ندادن که وارد اتاقشون بشه.
کوک : یعنی می خوای بگی دلیلش منم.
چا: فکر کنم عالیجناب.
کوک: هع. میخواست که قهر نکنه بره حالا فکر کرده با این کارا من میرم پیشش.
چا: عالیجناب بهتر نیست برین و نشون بدین چه مرد بزرگی هستید .
کوک: امممم... فکر خوبیه... اره اماده شو میریم به قصر بانو.
چا : بله.
چند مین بعد.
چو: اووو عالیجناب. (تعزیم)
چا: حضور عالیجناب رو اعلام کن.
چو: چشم (تعزیم)
چو: بانوی من شاهزاده تشریف اوردن.
ات: خوب که چی بهش بگو بره گمشه. (داد).
کوک:😳
چا: عالیجناب... 😖
کوک :اینطوری نمیشه اون اون باید به سزای عمالش برسه.
وارد اتاق میشه .
چا: عالیجناب.
کوک: ات بیا اینجا. (عصبانی)
ات: چیه مگه بهت نگفتم حق نداری بیای تو. (جدی)
کوک : یعنی چی این کارا نشانه ی چیه.
ات: برو بیرون حوصلتو ندارم (جدی و بی حس)
کوک : چی... چطور جرعت میکنی.
همین که امد بیاد سمتم از جام بلند شدم و یکی زدم تو گوشش
ات: گفتم برو بیرون(جدی و بی حس)
کوک: تو... تو الان زدی تو گوش من. 😳
ات: اگر میخوای مردونگیت رو از دست ندی برو بیرون نننننن(داد و جدی)
کوک : باشه... باشه.
و با سرعت تمام رفت بیرون.
چا : عالیجناب. حالتون خوبه.
دستی به گوشش میکشه و نگاهی به مردونگیش .
کوک: این دختر چطور جرعت کرد منو بزنه و تحدیدم کنه. (عصبانی)
ات از پشت در: دوست داری مردونگیت رو از دست بدی (داد)
کوک: یا خدا زود باش بریم زود باش (ترس)
دست چا رو میکرده و در میره.....
.....................................
خوب اینم از پارت جدید همایت فراموش نشه ممنون ❤
- ۱۵.۴k
- ۱۷ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط