༒︎ 𝔇𝔢𝔞𝔱𝔥 𝔟𝔞𝔯 𝔤𝔞𝔪𝔞𝔰 ༒︎ 𝔭𝔞𝔯𝔱 1
༒︎ 𝔇𝔢𝔞𝔱𝔥 𝔟𝔞𝔯 𝔤𝔞𝔪𝔞𝔰 ༒︎ 𝔭𝔞𝔯𝔱 1
{ سلام، من ا/ت هستم یه دختر 20 ساله از روستایی منطقه 12 ... روستایی عجیبیه و همچنین مخوف و ترسناک، اما هرچی باشه، تنها جاییه که دارم.
داستان روستایی که توش زندگی میکنم از 200 سال پیش شرو میشه ...
سال ها پیش بیگانه ها به کشور ما حمله کردن و 20 درصد انسان هایه کشور ما رو کشتن... ما 4 سال در ترس و نگرانی و گرسنگی به سر بردیم تا اینکه دولت تصمیم گرفت دشمن رو گم راه کنه بنابر این کشور رو تخلیه کرد و بیرون از مرز ها 20 منطقه ایجاد کرد که هر کدوم از اون ها اعتقادات و قوانین خاصی داشتن
از این رو منطقه دوازده که از همه بیشتر اسیب دیده بود و مردمش گرسنگی میکشیدن و با جون کندن میتونستن زنده بمونن، هر سال چند جوان زن و مرد انتخاب میکرد و به دوره هایه اموزشی یک یا دو ساله میفرستادن... اونجا جوون ها رو ب جون هم مینداختن ، اونا تا پایه مرگ میجنگیدن تا شایسته ترین اونا زنده بمونه و برایه حفاظت از مردم شهر تلاش کنه .
این اتفاق اوایل سال میوفته و ما الان دو روز گذشته از سال رو داریم که... }
◍ ا/ت بگیر بخواب عزیزم فردا باید بریم شکار
✙ چشم مامان { من تو تیر اندازی ماهرم و برایه خانواده عقلب شکار میارم... بیشتر از چند روز تا انتخاب نمونده بود و همه نگران بودیم... ، }
( صبح روزه بعد )
{ زود تر از بقیه اعضای خانواده بیدار شدم و تیر و کمونم رو بر داشتم و از خونه به ارومی بیرون رفتم
امید وارم امروز چیزی بیشتر از مرغ گیرم بیاد. .
داشتم میرفتم جنگل که توجهم به بچه هایی که داشتن بازی میکردن جلب شد
یاد بچگی هایه خودم افتادم بهشون نگاه میکردم و لبخند میزدم...
به خودم اومدم و به راهم ادامه دادم، چند دقیقه راه میرفتم که به رود خونه رسیدم
پشت یکی از درختا مخفی شدن و منتظر شکار بودم...
که صدایی از اون طرف تر اومد
سریع کمانو طرفش گرفتم که دیدم چند متر اون ور تر جانگ کوک وایساده و داره به رود خونه سنگ پرت میکنه
منو ندیده بود ، منم از اینکه مزاحم شکارم شده بود عصبانی بودم اما خب
اون خوشگل ترین پسر روستا بود و قطعا برایه بازی انتخاب میشد
نمیدونم چرا انقد بی خیاله تمرین کردنه اما انگار که اصلا نگران بازی ها نیست
داشتم بهش نگا میکردم که یهو برگشت و به طرف من نگا کرد
نگاهمو دزدیدم و پشت درخت قایم شدم
نمیخاستم بفهمه من اینجام
اروم اروم و کم کم داشت نزدیک میشد، صدایه پاش هر لحظه واضح تر میشد به خودم اومدم که دیدم کنارمه }
✙ وااای پسره یه.... یه اهمی یه اوهومی
✚ تو اینجا چیکار میکنی دختره یه مثلا زرنگ
✙ از تو زرنگ ترم هرچی باشه... تو که وقتت رو صرف بازی با سنگ و رود خونه میکنی من در حال جون کندن برایه خانوادمم
✚ جدی؟ میتونیم امتحان کنیم
{ یکی از تیرایی که پشتم بود بر داشت و کنارم نشتس
به کنار رود خونه نگاه کردم که دیدم دو تا بوقلمون دارن اب میخورن ، جانگ کوک بدون کمان و با دست خالی تیر رو به طرف یکیشون پرتاب کرد که خورد به بالش و دیگه نمیتونست راه بره
رفت و اونم اورد و سمت من گرفت }
✚ ماله تو ،
✙ اما تو اونو گرفتی، اون غزایه توعه
✚ اهههه بحث نکن بگیرش
من بازم میتونم پیدا کنم.. هرچی باشه فکر نکنم تو بتونی بیشتر از این اینجا بمونی درسته؟
{ از طرفی رو مخم را میرفت و از طرف دیگه راست میگفت حتما مادر و خاهرم بیدار شدن پس بوقلمون رو از دستش گرفتم و نگاهش میکردم که لبخندی زد و رفت
منم سمت خونه رفتم و وقتی اومده بودم داخل دیدم که مادر و خاهرم نشستن و منتظر من هستن }
༒︎ 𝔇𝔢𝔞𝔱𝔥 𝔟𝔞𝔯 𝔤𝔞𝔪𝔞𝔰 ༒︎ 𝔭𝔞𝔯𝔱 1
{ سلام، من ا/ت هستم یه دختر 20 ساله از روستایی منطقه 12 ... روستایی عجیبیه و همچنین مخوف و ترسناک، اما هرچی باشه، تنها جاییه که دارم.
داستان روستایی که توش زندگی میکنم از 200 سال پیش شرو میشه ...
سال ها پیش بیگانه ها به کشور ما حمله کردن و 20 درصد انسان هایه کشور ما رو کشتن... ما 4 سال در ترس و نگرانی و گرسنگی به سر بردیم تا اینکه دولت تصمیم گرفت دشمن رو گم راه کنه بنابر این کشور رو تخلیه کرد و بیرون از مرز ها 20 منطقه ایجاد کرد که هر کدوم از اون ها اعتقادات و قوانین خاصی داشتن
از این رو منطقه دوازده که از همه بیشتر اسیب دیده بود و مردمش گرسنگی میکشیدن و با جون کندن میتونستن زنده بمونن، هر سال چند جوان زن و مرد انتخاب میکرد و به دوره هایه اموزشی یک یا دو ساله میفرستادن... اونجا جوون ها رو ب جون هم مینداختن ، اونا تا پایه مرگ میجنگیدن تا شایسته ترین اونا زنده بمونه و برایه حفاظت از مردم شهر تلاش کنه .
این اتفاق اوایل سال میوفته و ما الان دو روز گذشته از سال رو داریم که... }
◍ ا/ت بگیر بخواب عزیزم فردا باید بریم شکار
✙ چشم مامان { من تو تیر اندازی ماهرم و برایه خانواده عقلب شکار میارم... بیشتر از چند روز تا انتخاب نمونده بود و همه نگران بودیم... ، }
( صبح روزه بعد )
{ زود تر از بقیه اعضای خانواده بیدار شدم و تیر و کمونم رو بر داشتم و از خونه به ارومی بیرون رفتم
امید وارم امروز چیزی بیشتر از مرغ گیرم بیاد. .
داشتم میرفتم جنگل که توجهم به بچه هایی که داشتن بازی میکردن جلب شد
یاد بچگی هایه خودم افتادم بهشون نگاه میکردم و لبخند میزدم...
به خودم اومدم و به راهم ادامه دادم، چند دقیقه راه میرفتم که به رود خونه رسیدم
پشت یکی از درختا مخفی شدن و منتظر شکار بودم...
که صدایی از اون طرف تر اومد
سریع کمانو طرفش گرفتم که دیدم چند متر اون ور تر جانگ کوک وایساده و داره به رود خونه سنگ پرت میکنه
منو ندیده بود ، منم از اینکه مزاحم شکارم شده بود عصبانی بودم اما خب
اون خوشگل ترین پسر روستا بود و قطعا برایه بازی انتخاب میشد
نمیدونم چرا انقد بی خیاله تمرین کردنه اما انگار که اصلا نگران بازی ها نیست
داشتم بهش نگا میکردم که یهو برگشت و به طرف من نگا کرد
نگاهمو دزدیدم و پشت درخت قایم شدم
نمیخاستم بفهمه من اینجام
اروم اروم و کم کم داشت نزدیک میشد، صدایه پاش هر لحظه واضح تر میشد به خودم اومدم که دیدم کنارمه }
✙ وااای پسره یه.... یه اهمی یه اوهومی
✚ تو اینجا چیکار میکنی دختره یه مثلا زرنگ
✙ از تو زرنگ ترم هرچی باشه... تو که وقتت رو صرف بازی با سنگ و رود خونه میکنی من در حال جون کندن برایه خانوادمم
✚ جدی؟ میتونیم امتحان کنیم
{ یکی از تیرایی که پشتم بود بر داشت و کنارم نشتس
به کنار رود خونه نگاه کردم که دیدم دو تا بوقلمون دارن اب میخورن ، جانگ کوک بدون کمان و با دست خالی تیر رو به طرف یکیشون پرتاب کرد که خورد به بالش و دیگه نمیتونست راه بره
رفت و اونم اورد و سمت من گرفت }
✚ ماله تو ،
✙ اما تو اونو گرفتی، اون غزایه توعه
✚ اهههه بحث نکن بگیرش
من بازم میتونم پیدا کنم.. هرچی باشه فکر نکنم تو بتونی بیشتر از این اینجا بمونی درسته؟
{ از طرفی رو مخم را میرفت و از طرف دیگه راست میگفت حتما مادر و خاهرم بیدار شدن پس بوقلمون رو از دستش گرفتم و نگاهش میکردم که لبخندی زد و رفت
منم سمت خونه رفتم و وقتی اومده بودم داخل دیدم که مادر و خاهرم نشستن و منتظر من هستن }
༒︎ 𝔇𝔢𝔞𝔱𝔥 𝔟𝔞𝔯 𝔤𝔞𝔪𝔞𝔰 ༒︎ 𝔭𝔞𝔯𝔱 1
۱۶.۶k
۳۱ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.