پارت اول 👇👇👇 فالو کنید که هرشب پارت داریم😚🤍💫
#رمان_عاشقانه
رمان: #دنیای_نا_آرام
بهقلم: #مهدخت_مرادی
پارت #1
باز هم افکار منو تو دام خودشون کشونده بودند
درگیر بودم...
درگیر افکاری که گذشته ی پر درد و رنج ام و لحظه به لحظه بهم یاد اوری میکردند...
بلاخره چند روز پیش حرفی که بارها و بارها گوشه ی دلم خاک می خورد و به زبان آوردم!...
و اما عکس العمل پدرم...
طبق معمول اول به روی خودش سعی میکرد منصرف ام کنه ، اما زمانی که دید آتیش ام تند تر از این حرفاست کلی داد و قال راه انداخت...
من باید برم ...
باید برم پیش مامان ...
دیگه طاقتم طاق شده ....دیگه تحمل این زندگی کوفتی خیلی سخت شده شاید سخت تر از همیشه ...
کارهای بابا ، رفتار هاش ، حرکات اش ، همه و همه من و عذاب میده...
حتی نفس کشیدن تو خونه اش هم برام عذاب آوره...
تو این چند روز پلک روهم نزاشتم و تمام فکرو ذکرم شده تمرکز رو حرکات و کارای بابا...
هر لحظه منتظرم لب باز کنه و بگه برو...
فقط اون موقع است که من آروم میگیرم...
رمان: #دنیای_نا_آرام
بهقلم: #مهدخت_مرادی
- دنیااا
یهو از جام پریدم. نفس پر از خشمم و بیرون دادم و با چشمایی آتیشی برگشتم به سمتش...
...چته تو زده به سرت؟...کی اومدی
شروع کرد به خندیدن
- اره زده به سرم دختر عمو جون...بعدشم بجای اینکه بگی رسیدن به خیر بیا منو بخور تمومم کن
برگشتم و رژ لبم و برداشتم و روی لبام کشیدم
...میدونستم تموم میشی حتما این کارو میکردم
- جووون
...ایمرض
درش و بستم و پرتش کردم تو باکس پر از رژ لبم...
یهو دستم و گرفت و با یه حرکت از جا بلندم کردو بین بازوهای قدرتمندش چلوندم...
با نق و نوق شروع کردم به تقلا کردند. اما اون بیخیال با لبخندی مرموز که کنج لب اش نشسته بود بهمنگاه میکرد
...بردیااا...خفه شدم...استخونام خورد شدن...ولممم کن
- ولت نمیکنم...
آروم قدم برداشت و به سمت تخت بردم. یهو خودش و رها کردو روی تخت افتادیم. چنان زیرش له شدم که کم مونده بود امعاء و احشام و بالا بیارم
از ته دل جیغ زدم که ترسیدو ولم کرد و کنارم دراز کشید. درحالی که نفس نفس میزد شروع کرد به خندیدن
...خدا خفتکنه...خدااا خفت کنه بردیا...روده هام و دارم بالا میارم
پهلو به پهلو شد دستش و دور کمرم بردو بدن بی جون شدم و به سمت خودش کشوند و پیشونیم و بوسید...
گردنش و با دستام گرفتم و با تمام قدرت فشار دادم. سریع پاشدم و خودم و از تخت پایین کشوندم و یه لگد محکم به پاش زدم
- آیییی...دیوونه چیکار داری میکنیی...پااام...آخ پام شکست
...آشغال تا تو باشیو با دل و روده ی من بازی نکنی
رفتم و دوباره روی صندلی نشستم. بیخیاله ناله نوله های بردیا. موهای مشکی حالت دارم و که حالا دیگه حسابی آشفته شده بودن و آروم یه جوری که دردم نگیره شونه زدم و ساده پشت سرم بستم...
پایانه #پارت_اول
رمان: #دنیای_نا_آرام
بهقلم: #مهدخت_مرادی
پارت #1
باز هم افکار منو تو دام خودشون کشونده بودند
درگیر بودم...
درگیر افکاری که گذشته ی پر درد و رنج ام و لحظه به لحظه بهم یاد اوری میکردند...
بلاخره چند روز پیش حرفی که بارها و بارها گوشه ی دلم خاک می خورد و به زبان آوردم!...
و اما عکس العمل پدرم...
طبق معمول اول به روی خودش سعی میکرد منصرف ام کنه ، اما زمانی که دید آتیش ام تند تر از این حرفاست کلی داد و قال راه انداخت...
من باید برم ...
باید برم پیش مامان ...
دیگه طاقتم طاق شده ....دیگه تحمل این زندگی کوفتی خیلی سخت شده شاید سخت تر از همیشه ...
کارهای بابا ، رفتار هاش ، حرکات اش ، همه و همه من و عذاب میده...
حتی نفس کشیدن تو خونه اش هم برام عذاب آوره...
تو این چند روز پلک روهم نزاشتم و تمام فکرو ذکرم شده تمرکز رو حرکات و کارای بابا...
هر لحظه منتظرم لب باز کنه و بگه برو...
فقط اون موقع است که من آروم میگیرم...
رمان: #دنیای_نا_آرام
بهقلم: #مهدخت_مرادی
- دنیااا
یهو از جام پریدم. نفس پر از خشمم و بیرون دادم و با چشمایی آتیشی برگشتم به سمتش...
...چته تو زده به سرت؟...کی اومدی
شروع کرد به خندیدن
- اره زده به سرم دختر عمو جون...بعدشم بجای اینکه بگی رسیدن به خیر بیا منو بخور تمومم کن
برگشتم و رژ لبم و برداشتم و روی لبام کشیدم
...میدونستم تموم میشی حتما این کارو میکردم
- جووون
...ایمرض
درش و بستم و پرتش کردم تو باکس پر از رژ لبم...
یهو دستم و گرفت و با یه حرکت از جا بلندم کردو بین بازوهای قدرتمندش چلوندم...
با نق و نوق شروع کردم به تقلا کردند. اما اون بیخیال با لبخندی مرموز که کنج لب اش نشسته بود بهمنگاه میکرد
...بردیااا...خفه شدم...استخونام خورد شدن...ولممم کن
- ولت نمیکنم...
آروم قدم برداشت و به سمت تخت بردم. یهو خودش و رها کردو روی تخت افتادیم. چنان زیرش له شدم که کم مونده بود امعاء و احشام و بالا بیارم
از ته دل جیغ زدم که ترسیدو ولم کرد و کنارم دراز کشید. درحالی که نفس نفس میزد شروع کرد به خندیدن
...خدا خفتکنه...خدااا خفت کنه بردیا...روده هام و دارم بالا میارم
پهلو به پهلو شد دستش و دور کمرم بردو بدن بی جون شدم و به سمت خودش کشوند و پیشونیم و بوسید...
گردنش و با دستام گرفتم و با تمام قدرت فشار دادم. سریع پاشدم و خودم و از تخت پایین کشوندم و یه لگد محکم به پاش زدم
- آیییی...دیوونه چیکار داری میکنیی...پااام...آخ پام شکست
...آشغال تا تو باشیو با دل و روده ی من بازی نکنی
رفتم و دوباره روی صندلی نشستم. بیخیاله ناله نوله های بردیا. موهای مشکی حالت دارم و که حالا دیگه حسابی آشفته شده بودن و آروم یه جوری که دردم نگیره شونه زدم و ساده پشت سرم بستم...
پایانه #پارت_اول
۱۱.۲k
۲۲ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.