رمان یادت باشد ۳۰
#رمان_یادت_باشد #پارت_سی_ام
وقتی رسیدم خانه، ساعت چهار و نیم شده بود. پدرم و فاطمه داخل حیاط بدمینتون بازی میکردند. از شدت خستگی نتوانستم کنارشان باشم.
لباسهایم را عوض کردم جلوی تلویزیون نشستم و پاهایم را دراز کردم. کفش هایی که تازه خریده بودم پایم را میزد. احساس میکردم پاهایم تاول زده است. تلویزیون داشت سریال «دونگی» را نشان میداد که زنگ خانه را زدند. حمید بود؛ درست ساعت پنج!
انقدر خسته بودم که کلا قرارمان را فراموش کرده بودم. حمید بالا نیامدو همانجا داخل حیاط منتظر ماند. از پنجره نگاهی به حیاط انداختم حمید در حال مرتب کردن موهایش بود. همان لباس هایی را پوشیده بود که روز اول صحبتمان دیده بودم؛ یک شلوار طوسی، یک پیراهن معمولی آن هم طوسی رنگ که پیراهنش را روی شلوار انداخته بود؛ ساده و قشنگ!
چون از صبح کلاس بودم، نای بیرون رفتن نداشتم و کف پاهایم درد میکرد. این پا و آن پا کردم. مادرم که طبق معمول هوای حمید را همه جوره داشت، گفت: پاشو برو زشته، حمید منتظره. بنده خدا چند وقته تو حیاط سرپاست. سریع حاضر شدم و از خانه بیرون زدیم. باد شدیدی می وزید و گرد و خاک فضای آسمان را پر کرده بود. با ماشین آقا سعید آمده بود کمی معذب بودم، برای همین پیشنهاد دادم با تاکسی برویم. با اینکه حس کردم این پیشنهادم به برجکش خورده، ولی نظرم را پذیرفت و زود تاکسی گرفت.
وقتی سبزهمیدان از ماشین پیاده شدیم باد شدید تر شده بود امان نمی داد. گفتم: حمید آقا انگار قسمت نیست خرید کنیم. من که......
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #عاشقانه_مذهبی #سبک_زندگی #یادت_باشه
وقتی رسیدم خانه، ساعت چهار و نیم شده بود. پدرم و فاطمه داخل حیاط بدمینتون بازی میکردند. از شدت خستگی نتوانستم کنارشان باشم.
لباسهایم را عوض کردم جلوی تلویزیون نشستم و پاهایم را دراز کردم. کفش هایی که تازه خریده بودم پایم را میزد. احساس میکردم پاهایم تاول زده است. تلویزیون داشت سریال «دونگی» را نشان میداد که زنگ خانه را زدند. حمید بود؛ درست ساعت پنج!
انقدر خسته بودم که کلا قرارمان را فراموش کرده بودم. حمید بالا نیامدو همانجا داخل حیاط منتظر ماند. از پنجره نگاهی به حیاط انداختم حمید در حال مرتب کردن موهایش بود. همان لباس هایی را پوشیده بود که روز اول صحبتمان دیده بودم؛ یک شلوار طوسی، یک پیراهن معمولی آن هم طوسی رنگ که پیراهنش را روی شلوار انداخته بود؛ ساده و قشنگ!
چون از صبح کلاس بودم، نای بیرون رفتن نداشتم و کف پاهایم درد میکرد. این پا و آن پا کردم. مادرم که طبق معمول هوای حمید را همه جوره داشت، گفت: پاشو برو زشته، حمید منتظره. بنده خدا چند وقته تو حیاط سرپاست. سریع حاضر شدم و از خانه بیرون زدیم. باد شدیدی می وزید و گرد و خاک فضای آسمان را پر کرده بود. با ماشین آقا سعید آمده بود کمی معذب بودم، برای همین پیشنهاد دادم با تاکسی برویم. با اینکه حس کردم این پیشنهادم به برجکش خورده، ولی نظرم را پذیرفت و زود تاکسی گرفت.
وقتی سبزهمیدان از ماشین پیاده شدیم باد شدید تر شده بود امان نمی داد. گفتم: حمید آقا انگار قسمت نیست خرید کنیم. من که......
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #عاشقانه_مذهبی #سبک_زندگی #یادت_باشه
۹.۶k
۱۶ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.