احساس او
𝐏𝟏𝟖
#فیک_استری_کیدز
خیلی محکم منو گرفته بود...
با تمام توان خدمو کشیدم عقب اونم تمام تلاششو میکرد تا لبمو پاره کنه کمک گرفتن از دستام بی فایده بود
چشاشو بسته بود و همین طور میک میزد.
تنها کاری ک به ذهنم رسید این بود که بگم بس کن ولی به محض باز شدن دهنم زبونش رو تو دهنم فرو کرد و زبونشو دور زبونم پیچید. من یهو ثابت شدم وقتی اروم شدم اونم آروم شد تا اینکه متوقف شد ولی خدشو عقب نکشید.
آروم چشاشو باز کرد و تو چشام نگاه کرد وقتی آروم شد از فرصت استفاده کردمو خدمو ازش جدا کردم
جیغ زدمو دور لبمو پاک کردم
من:چته
فلیکس:اصلا برات مهم نیستم و تو هر ثانیه ی بار قلمو میشکنی.... حالا میتونی بری پیش بابات، سنگ دل
من:من؟ من سنگ دلم؟ اوکی ولی اول یع نگاه ب کارایی ک کردی بنداز!
فلیکس:اوکی(بغض)
من:هی چرا بغض کردی
فلیکس: برا تو مهم نی
من دویدم رفتم چون نمی خواستم حالم بد، شه چون همین الانم زانو ام خالی شده و به زور راه میرم
رفتم بالا و همش ب اون لحطه فک می کردم
پرش زمانی=فردا غروب
نامادری اومد....
مامان:ا.ت سلام بیا بریم خونه
من:چی؟ چرا؟
مامان:فردا مدرسه داری
من:ولی بابا چی؟
مامان:پرستار هس
بابا:برو(مریض احوال)
کلی طول کشید که راضی شدم برم
وقتی رسیدم خونه فلیکسو دیدم
فلیکس:سلام
من:*چش غره
رفتم طبقع بالا تو اتاقم و کیفمو ول کردم رو تخت و لباسامو عوض کردم ده برابر دیروز ب اون لحظه فک می کردم ... خسته بودم . از پنجره اتاقم ب غروب آفتاب خیره شدم. مامانمو تو خورشید میدیدم.
من:مامان
خسته بودم و اینکه یادم میومد که فردا باید برم مدرسه حالمو بد تر می کرد.
رفتم طبقه پایین تو اشپز خونه یچی خوردم و رفتم تو اتاقم و برنامه درسی فردامو چیدم و رفتم رو تخت ولو شدم....
ادامه دارد...
#فیک_استری_کیدز
خیلی محکم منو گرفته بود...
با تمام توان خدمو کشیدم عقب اونم تمام تلاششو میکرد تا لبمو پاره کنه کمک گرفتن از دستام بی فایده بود
چشاشو بسته بود و همین طور میک میزد.
تنها کاری ک به ذهنم رسید این بود که بگم بس کن ولی به محض باز شدن دهنم زبونش رو تو دهنم فرو کرد و زبونشو دور زبونم پیچید. من یهو ثابت شدم وقتی اروم شدم اونم آروم شد تا اینکه متوقف شد ولی خدشو عقب نکشید.
آروم چشاشو باز کرد و تو چشام نگاه کرد وقتی آروم شد از فرصت استفاده کردمو خدمو ازش جدا کردم
جیغ زدمو دور لبمو پاک کردم
من:چته
فلیکس:اصلا برات مهم نیستم و تو هر ثانیه ی بار قلمو میشکنی.... حالا میتونی بری پیش بابات، سنگ دل
من:من؟ من سنگ دلم؟ اوکی ولی اول یع نگاه ب کارایی ک کردی بنداز!
فلیکس:اوکی(بغض)
من:هی چرا بغض کردی
فلیکس: برا تو مهم نی
من دویدم رفتم چون نمی خواستم حالم بد، شه چون همین الانم زانو ام خالی شده و به زور راه میرم
رفتم بالا و همش ب اون لحطه فک می کردم
پرش زمانی=فردا غروب
نامادری اومد....
مامان:ا.ت سلام بیا بریم خونه
من:چی؟ چرا؟
مامان:فردا مدرسه داری
من:ولی بابا چی؟
مامان:پرستار هس
بابا:برو(مریض احوال)
کلی طول کشید که راضی شدم برم
وقتی رسیدم خونه فلیکسو دیدم
فلیکس:سلام
من:*چش غره
رفتم طبقع بالا تو اتاقم و کیفمو ول کردم رو تخت و لباسامو عوض کردم ده برابر دیروز ب اون لحظه فک می کردم ... خسته بودم . از پنجره اتاقم ب غروب آفتاب خیره شدم. مامانمو تو خورشید میدیدم.
من:مامان
خسته بودم و اینکه یادم میومد که فردا باید برم مدرسه حالمو بد تر می کرد.
رفتم طبقه پایین تو اشپز خونه یچی خوردم و رفتم تو اتاقم و برنامه درسی فردامو چیدم و رفتم رو تخت ولو شدم....
ادامه دارد...
- ۶.۲k
- ۱۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط