باید با من حرف می زدیمن محتاجِ یک جمله بودمجمله ای از تو که مرا از آغوشِ زنجیرهای نَنوشتن، برَهاند.باید با من حرف می زدیتا چیزی می نوشتمکلیدِ ادامه ی زندگی،در حنجره ی تو بوددر صدای توتویی که در من، من را گُم کرده بودی.