✨ مـنـو بـہ یـادت بـیــار
✨ #مـنـو_بـہ_یـادت_بـیــار
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹 قسـمـت چهارم
(بـــخــش اول)
به خودم که آمدم روی تخت بیمارستان بودم...
درد را با تمام وجودم حس میکردم...
هنوز هم نمیدانستم چه شده! این درد از چیست...
به قدری درد داشتم که کوچکترین حرکت وجودم را میلرزاند...
به سختی سرم را برگرداندم به دورو برم نگاهی انداختم کمی تفکر کردم...
+آها یادم اومد... یادم اومد!!! ماشین...ترمز بریده...بارون... عروسی... محمدرضا...
بی اختیار فریاد زدم:
-محمد رضا!!!
خواستم بلند شوم که درد کمرم منو از پا درآورد!
-وای...
از صدای بلند من پرستار وارد اتاق شد.
-به هوش اومدین!
-همسرم کجاست...
-آروم باشین...
-چطور آروم باشم...
بالای سرم آمد سرم را وصل کرد و گفت:
-بدنتون درد میکنه؟
-خیلی...
-یکم استراحت کنید این درد بخاطر ضرب دیدگی شدیده یه روز اینجا بمونید خوب میشین...
سعی کردم از روی تخت بلند شوم:
-چی؟یه روز باید اینجا بمونم!! من باید برم...
که پرستار مانع این کارم شد:
-کجا برید شما حالتون خوب نیست...
به گریه افتادم:
-محمدرضا کجاست؟؟؟حالش خوبه؟
-ان شاءالله که خوبه... استراحت کنید تا فردا بتونید مرخص شید وگرنه باید همینجا بمونید.
این را گفت و از اتاق بیرون رفت...
انقدر گریه کردم که خوابم برد...
لمس دستی روی دستانم مرا از خواب بیدار کرد...
نمیدانم این سرم چه بود انگار تمام روز را خواب بودم...
-سلام عزیزم.
-مامان...
-خوبی؟؟بدنت درد میکنه هنوز؟
-بهترم...
-خداروشکر...
-محمدرضا کجاست؟؟؟
-اونم مثل تو توی یه اتاق دیگست...
-حالش خوبه؟
نفسش را با شماره بیرون داد و گفت:
-خوب میشه...
صدای باز شدن در آمد پرستار وارد اتاق شد...
-حالتون خوبه؟بدن درد یا سردرد ندارین؟
-نه فقط یکم بدنم درد میکنه
-بخاطر ضرب دیدگیه...جاییتونم نشکسته خوشبختانه شما زیاد ضرب ندیدید...
-یعنی...
به نفس نفس افتادم.:
-یعنی همراهم خیلی ضرب دیده؟
-خیلی نه...
سریع بحث را عوض کرد:
-شما میتونین برید خونه از الان به بعد مرخصین...
این را گفت لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت...
به کمک مادرم بلند شدم...
-مامان؟
-بله؟؟
-لباس عروسم کو...
ساکت ماند!
-اینا چیه تنمه...
-بیا بریم خونه برات توضیح میدم...
-بریم خونه؟
-پس کجا؟
-محمدرضا چی؟؟؟؟
-اون باید بیشتر استراحت کنه
-میخوام ببینمش.
-نمیشه.
-خونه نمیام.
-فاطمه زهرا...
-تو برو محمد رضا که مرخص شد باهم میاییم.
مادرم ساکت ماند...اشک در چشم هایش جمع شد دیگر کلمه ای حرف نزد به راه خودم ادامه دادم. از اتاق بیرون رفتم با جمعیت دوست و آشنا روبه رو شدم:
-فاطمه زهرا!!!
-خوبی؟
-حالت خوبه؟
-جاییت درد نمیکنه؟
-مرخص شدی؟
بدون توجه به حرف کسی سمت پرستار رفتم:
-ببخشید کجا میتونم همسرمو ببینم؟
-متاسفم ولی شما نمیتونین ایشون رو ببینین...
-چرا؟؟؟
-ایشون هنوز به هوش نیومدن!
-کدوم اتاقه...
-بهتره شما برید خونه و استراحت کنید...
-ای بابا... تو این بیمارستان یکی نیست جواب منو بده!!؟؟؟؟
ادامه دارد...
💟 sapp.ir/talangoraneh
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹 قسـمـت چهارم
(بـــخــش اول)
به خودم که آمدم روی تخت بیمارستان بودم...
درد را با تمام وجودم حس میکردم...
هنوز هم نمیدانستم چه شده! این درد از چیست...
به قدری درد داشتم که کوچکترین حرکت وجودم را میلرزاند...
به سختی سرم را برگرداندم به دورو برم نگاهی انداختم کمی تفکر کردم...
+آها یادم اومد... یادم اومد!!! ماشین...ترمز بریده...بارون... عروسی... محمدرضا...
بی اختیار فریاد زدم:
-محمد رضا!!!
خواستم بلند شوم که درد کمرم منو از پا درآورد!
-وای...
از صدای بلند من پرستار وارد اتاق شد.
-به هوش اومدین!
-همسرم کجاست...
-آروم باشین...
-چطور آروم باشم...
بالای سرم آمد سرم را وصل کرد و گفت:
-بدنتون درد میکنه؟
-خیلی...
-یکم استراحت کنید این درد بخاطر ضرب دیدگی شدیده یه روز اینجا بمونید خوب میشین...
سعی کردم از روی تخت بلند شوم:
-چی؟یه روز باید اینجا بمونم!! من باید برم...
که پرستار مانع این کارم شد:
-کجا برید شما حالتون خوب نیست...
به گریه افتادم:
-محمدرضا کجاست؟؟؟حالش خوبه؟
-ان شاءالله که خوبه... استراحت کنید تا فردا بتونید مرخص شید وگرنه باید همینجا بمونید.
این را گفت و از اتاق بیرون رفت...
انقدر گریه کردم که خوابم برد...
لمس دستی روی دستانم مرا از خواب بیدار کرد...
نمیدانم این سرم چه بود انگار تمام روز را خواب بودم...
-سلام عزیزم.
-مامان...
-خوبی؟؟بدنت درد میکنه هنوز؟
-بهترم...
-خداروشکر...
-محمدرضا کجاست؟؟؟
-اونم مثل تو توی یه اتاق دیگست...
-حالش خوبه؟
نفسش را با شماره بیرون داد و گفت:
-خوب میشه...
صدای باز شدن در آمد پرستار وارد اتاق شد...
-حالتون خوبه؟بدن درد یا سردرد ندارین؟
-نه فقط یکم بدنم درد میکنه
-بخاطر ضرب دیدگیه...جاییتونم نشکسته خوشبختانه شما زیاد ضرب ندیدید...
-یعنی...
به نفس نفس افتادم.:
-یعنی همراهم خیلی ضرب دیده؟
-خیلی نه...
سریع بحث را عوض کرد:
-شما میتونین برید خونه از الان به بعد مرخصین...
این را گفت لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت...
به کمک مادرم بلند شدم...
-مامان؟
-بله؟؟
-لباس عروسم کو...
ساکت ماند!
-اینا چیه تنمه...
-بیا بریم خونه برات توضیح میدم...
-بریم خونه؟
-پس کجا؟
-محمدرضا چی؟؟؟؟
-اون باید بیشتر استراحت کنه
-میخوام ببینمش.
-نمیشه.
-خونه نمیام.
-فاطمه زهرا...
-تو برو محمد رضا که مرخص شد باهم میاییم.
مادرم ساکت ماند...اشک در چشم هایش جمع شد دیگر کلمه ای حرف نزد به راه خودم ادامه دادم. از اتاق بیرون رفتم با جمعیت دوست و آشنا روبه رو شدم:
-فاطمه زهرا!!!
-خوبی؟
-حالت خوبه؟
-جاییت درد نمیکنه؟
-مرخص شدی؟
بدون توجه به حرف کسی سمت پرستار رفتم:
-ببخشید کجا میتونم همسرمو ببینم؟
-متاسفم ولی شما نمیتونین ایشون رو ببینین...
-چرا؟؟؟
-ایشون هنوز به هوش نیومدن!
-کدوم اتاقه...
-بهتره شما برید خونه و استراحت کنید...
-ای بابا... تو این بیمارستان یکی نیست جواب منو بده!!؟؟؟؟
ادامه دارد...
💟 sapp.ir/talangoraneh
۳.۷k
۰۲ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.