سه پارتی (درخواستی) P2
تعظیم کوتاهی کردم و گفتم
ا/ت: ممنون که درک می کنید.
خواستم برم..... نمی دونستم کجا برم فقط می خواستم از اون مکان دور بشم....
ولدی: اوه اللبتهه......
و به همه ی ما گفت که پشت سرش بیایم و گفت
ولدی: ازتون می خوام با قدرت هم.... هاگوارتز رو دوباره بسازییم.....
با یه ورد و کلی قدرت تونستیم به سختی تمام تمام تکه های ریز قلعه ی هاگوارتز رو کنار هم قرار بدیم و خود ارباب با یه حرکت قلعه ی هاگوارتز رو بازسازی کرد.....
و دوباره همون صف تشکیل شد.
ولدی: حالا می تونی به خوابگاه قدیمیت بری......
من هم به طرف قلعه راه افتادم که توی راه چند تا از مکان های قدیمی رو دیدم.... کم کم.... دلم برای هری و بقیه تنگ شد..... موقعی که من سال آخر هاگوارتز بودم اونا سال اولی بودند...... یاد هرمایمی و رون افتادم......
بغضی گلوم رو گرفته بود.....
آخه الان اونا حافظه شون پاک شده بود و ماگل شده بودند..... البته به جز چند نفر که من نمی شناسمشون به ارباب پیوستند.....
بعد از کلی چرخش و گذشتن از پیچ در پیچ راهرو های هاگوارتز به خوابگاه گریفیندور رسیدم و تابلوی بانوی چاق رو هم دیدم..... و رمز رو گفتم....
ا/ت: (بچه ها رمزشون رو یادم نمیاد😅)
و درب باز شد و با فضای قرمز گریفیندور مواجه شدم......
یه ربع بعد
بلاخره به خوابگاه خودم رسیدم و به طرز عجیبی تمام وسایلم اونجا بود و همه چی مثل قبل بود......
حموم رفتم و لباسام رو عوض کردم و یه لباس آستین بلند یقه اسکی با یه شلوار ستش پوشیدم و موهامو باز گذاشتم و کم کم به خواب رفتم.
یک ساعت بعد
با کوبیده شدن در چشمامو باز کردم و با چهاره ی متیو مواجه شدم که سرش پایین بود و گفت
متیو: ساعت 9 داخل دفتر ارباب باش.
ا/ت: چیکارم داره
متیو: نمی دونم
ا/ت: آهان مرسی
و متیو بدون هیچ جوابی رفت.
واقعا خیلی کنجکاو بودم..... واقعا ارباب چیکارم داشت..... یهو با فکری که به سرم زد دلم ریخت..... نکنه باز می خواد تهدیدم کنه..... کم کم اشکم داشت در می اومد که با خودم گفتم:
هی دختر! به خودت فاز منفی نده..... حتما از همون عملیات های همیشگیش داره.....
الان ساعت حدود 7 بود و من هم حدود دو ساعت وقت داشتم حاظر بشم.
دو ساعت بعد
کت و شلوار زنونه با کفش پاشنه بلند مشکی پوشیدم و موهامو که قهوه ای تقریبا پررنگ بود شونه شون کردم و بازشون گذاشتم، ساعتمو بستم و یک عینک دودی مشکی هم زدم و با زدن ادکلن و برداشتن کیفم به استایلم خاتمه دادم.
دم در دفتر ارباب رفتم که قبلا دفتر دامبلدور بود. در زدم که با جادو درو باز کرد.
ا/ت: بله ارباب؟ از آقای ریدل شنیدم با من کاری داشتید.
ولدی: اوه درستههه.....
و با دستش به صندلی روبروش اشاره کرد که بشینم.
نشستم و عینکمو در آوردم و داخل کیفم گذاشتم.
ارباب از سر جاش بلند شد و همینطور که در دفترش راه می رفت گفت
ولدی: می دونی ا/ت..... تو خیلی زیبایی.... و اینو هم می دونی که والدینت..... در اسارت من قرار گرفته اند درسته؟
با گفتم حرفش بغض گلوم رو گرفت.... اما بلاخره به هر سختیی گفتم
ا/ت: اهم... درسته....
خب خب🤗
کرمم گرفت جای حساس قطع کنم👍🗿
احتمالا فردا آخرین پارتشو بزارم😁
فعلا بای🌷
ا/ت: ممنون که درک می کنید.
خواستم برم..... نمی دونستم کجا برم فقط می خواستم از اون مکان دور بشم....
ولدی: اوه اللبتهه......
و به همه ی ما گفت که پشت سرش بیایم و گفت
ولدی: ازتون می خوام با قدرت هم.... هاگوارتز رو دوباره بسازییم.....
با یه ورد و کلی قدرت تونستیم به سختی تمام تمام تکه های ریز قلعه ی هاگوارتز رو کنار هم قرار بدیم و خود ارباب با یه حرکت قلعه ی هاگوارتز رو بازسازی کرد.....
و دوباره همون صف تشکیل شد.
ولدی: حالا می تونی به خوابگاه قدیمیت بری......
من هم به طرف قلعه راه افتادم که توی راه چند تا از مکان های قدیمی رو دیدم.... کم کم.... دلم برای هری و بقیه تنگ شد..... موقعی که من سال آخر هاگوارتز بودم اونا سال اولی بودند...... یاد هرمایمی و رون افتادم......
بغضی گلوم رو گرفته بود.....
آخه الان اونا حافظه شون پاک شده بود و ماگل شده بودند..... البته به جز چند نفر که من نمی شناسمشون به ارباب پیوستند.....
بعد از کلی چرخش و گذشتن از پیچ در پیچ راهرو های هاگوارتز به خوابگاه گریفیندور رسیدم و تابلوی بانوی چاق رو هم دیدم..... و رمز رو گفتم....
ا/ت: (بچه ها رمزشون رو یادم نمیاد😅)
و درب باز شد و با فضای قرمز گریفیندور مواجه شدم......
یه ربع بعد
بلاخره به خوابگاه خودم رسیدم و به طرز عجیبی تمام وسایلم اونجا بود و همه چی مثل قبل بود......
حموم رفتم و لباسام رو عوض کردم و یه لباس آستین بلند یقه اسکی با یه شلوار ستش پوشیدم و موهامو باز گذاشتم و کم کم به خواب رفتم.
یک ساعت بعد
با کوبیده شدن در چشمامو باز کردم و با چهاره ی متیو مواجه شدم که سرش پایین بود و گفت
متیو: ساعت 9 داخل دفتر ارباب باش.
ا/ت: چیکارم داره
متیو: نمی دونم
ا/ت: آهان مرسی
و متیو بدون هیچ جوابی رفت.
واقعا خیلی کنجکاو بودم..... واقعا ارباب چیکارم داشت..... یهو با فکری که به سرم زد دلم ریخت..... نکنه باز می خواد تهدیدم کنه..... کم کم اشکم داشت در می اومد که با خودم گفتم:
هی دختر! به خودت فاز منفی نده..... حتما از همون عملیات های همیشگیش داره.....
الان ساعت حدود 7 بود و من هم حدود دو ساعت وقت داشتم حاظر بشم.
دو ساعت بعد
کت و شلوار زنونه با کفش پاشنه بلند مشکی پوشیدم و موهامو که قهوه ای تقریبا پررنگ بود شونه شون کردم و بازشون گذاشتم، ساعتمو بستم و یک عینک دودی مشکی هم زدم و با زدن ادکلن و برداشتن کیفم به استایلم خاتمه دادم.
دم در دفتر ارباب رفتم که قبلا دفتر دامبلدور بود. در زدم که با جادو درو باز کرد.
ا/ت: بله ارباب؟ از آقای ریدل شنیدم با من کاری داشتید.
ولدی: اوه درستههه.....
و با دستش به صندلی روبروش اشاره کرد که بشینم.
نشستم و عینکمو در آوردم و داخل کیفم گذاشتم.
ارباب از سر جاش بلند شد و همینطور که در دفترش راه می رفت گفت
ولدی: می دونی ا/ت..... تو خیلی زیبایی.... و اینو هم می دونی که والدینت..... در اسارت من قرار گرفته اند درسته؟
با گفتم حرفش بغض گلوم رو گرفت.... اما بلاخره به هر سختیی گفتم
ا/ت: اهم... درسته....
خب خب🤗
کرمم گرفت جای حساس قطع کنم👍🗿
احتمالا فردا آخرین پارتشو بزارم😁
فعلا بای🌷
- ۵۳
- ۱۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط