هیچ چیز را نمی بینم ولی تورا حتی با چشمان بسته ام می بینم
هیچ چیز را نمی بینم ولی تورا حتی با چشمان بسته ام می بینمت و حست می کنم.
من در این تاریکی...
ظلمت چشمان سیاهت را می بینم
کسی نیست پشت شیشه های دودی
کبوتری را حس میکنم
شاید پیامی از تو باشد
پنجره را باز کردم
روشنایی چشمانم را گشود
دیدم صبح است وخورشید طلوع کرده است
کبوتری ترسیده بود
مادرم می خندید
ومن هراسان به کبوتر نگاه میکردم
کبوتر بوی هجرت می داد
بوی تو را می داد
وخبری از ورود تو
ناگهان هیاهوی مردم آبادی
مرا به سمت مسافری کشاند
صدای تو سراسیمه در آبادی پیچیده بود
داد زدم و تورا خواندم
دوباره سکوت برقرار شد
ومن وتو.....
با چشمان پر از غربت و تنهایی و لحظه های پاکمان یکدیگر را فهمیدیم.
و سکوت با ورود کبوتری شکست.
ومن خود را در آغوش گرمت دیدم
واین است خاصیت عشق
برق روشنی همه جا را احاطه کرد..
نه کبوتری بود،نه مسافری،نه روشنایی طلوع خورشید
هنوز در تنهایی شب به سر می برم
ای شب به چه کسی بگویم
که رویاهایم در تاریکی و ظلمت است
من در این تاریکی...
سایه ای می بینم
پشت دیوار شب
هراسان مانده ام.
چشمی عاشقانه خیره مانده بود به من!
من در این تاریکی...
ظلمت چشمان سیاهت را می بینم
کسی نیست پشت شیشه های دودی
کبوتری را حس میکنم
شاید پیامی از تو باشد
پنجره را باز کردم
روشنایی چشمانم را گشود
دیدم صبح است وخورشید طلوع کرده است
کبوتری ترسیده بود
مادرم می خندید
ومن هراسان به کبوتر نگاه میکردم
کبوتر بوی هجرت می داد
بوی تو را می داد
وخبری از ورود تو
ناگهان هیاهوی مردم آبادی
مرا به سمت مسافری کشاند
صدای تو سراسیمه در آبادی پیچیده بود
داد زدم و تورا خواندم
دوباره سکوت برقرار شد
ومن وتو.....
با چشمان پر از غربت و تنهایی و لحظه های پاکمان یکدیگر را فهمیدیم.
و سکوت با ورود کبوتری شکست.
ومن خود را در آغوش گرمت دیدم
واین است خاصیت عشق
برق روشنی همه جا را احاطه کرد..
نه کبوتری بود،نه مسافری،نه روشنایی طلوع خورشید
هنوز در تنهایی شب به سر می برم
ای شب به چه کسی بگویم
که رویاهایم در تاریکی و ظلمت است
من در این تاریکی...
سایه ای می بینم
پشت دیوار شب
هراسان مانده ام.
چشمی عاشقانه خیره مانده بود به من!
۳.۲k
۰۱ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.