شاهنامه ۰ ۱۰۵ همای
#شاهنامه ۰ #۱۰۵_ #همای
پادشاهی همای سیودو سال بود . پس از مرگ بهمن اردشیر او تاج بر سر نهاد . هنگام زاده شدن فرزندش به کسی چیزی نگفت و پنهانی او را به دنیا آورد وقتی فرزندش هشتماهه شد دستور داد تا صندوقی ساختند و کودک را با جواهرات وبازو بندی در تابوت گذاشتن و به آب فرات انداختند صندوق رخت شویی از اب گرفت
رختشوی و همسرش پسرشان را ازدستداده بودند و از دیدن آن طفل خوشحال شدند . نام او را داراب نهادند . . کودک بزرگ شد گفت مرا فرهنگیان بسپر تا درس بخوانم و سپس بیاموزم . رختشوی نیز چنین کرد . روزی داراب ازمادرش . روزی از مادرش خواست نام پدرش را بگوید و زن همه ماجرا را تعریف کرد . داراب پولی از زن گرفت و اسبی خرید و به نزد مرزبانی رفت ازان سو روم به ایران حمله کرد
. خبر حمله رومیها به همای رسید پس به سپهبد خود رشنواد گفت تا بهسوی روم رود . رشنواد برای سپاه اسمنویسی میکرد و داراب هم به نزد او رفت و اسم نوشت پس روزی همای از کاخ بیرون آمد تا سپاه را ببیند وقتی چشمش به داراب افتاد از او خیلی خوشش آمد . چندی بعد سپاهیان به راه افتادند . روزی باد سختی همراه با رعدوبرق و باران شدید آمد ، داراب ویرانهای دید و بهسوی آن رفت ناگاه رشنواد صدایی از ویرانه شنید که میگفت: ای طاق مراقب باش و دوام بیاور که شاه ایران اینجاست . سه بار این آوا تکرار شد پس رشنواد کسی را فرستاد تا ببیند که چه کسی آنجاست . وقتی داراب را یافتند و او از ویرانه بیرون آمد آنجا خراب شد . رشنواد به فکر فرورفت از نام و نشان او پرسید . داراب هم گذشتهاش را شرح داد پس رشنواد به دنبال گازر و همسرش فرستاد و خود با سپاه بهسوی مرز روم رفت و طلایه سپاه را به داراب سپرد . جنگ سختی درگرفت و داراب شیرآسا میجنگید شب که همه از جنگ برگشتند . صبحگاه دوباره جنگ آغاز شد و کار رومیان یکسره گشت پس قیصر پیکی روانه کرد و درخواست صلح نمود و گفت که حاضر است باژ بدهد و رشنواد هم پذیرفت. ازآنجا برگشتند و به آن طاق ویرانه رسیدند و زن گازر و شویش هم آنجا منتظر بودند . رشنواد درباره داراب پرسید و وقتی همهچیز را شنید نامهای به همای نوشت و همهچیز را تعریف کرد . وقتی همای نامه را خواند گریست و فهمید که آن جوانی را که در سپاه دیده بود پسرش است . ده روز بعد رشنواد و داراب به همراه لشکریان بازگشتند . همای ، داراب را دعوت کرد و سپس او را به آغوش گرفت و بوسید و بر تخت نشاند و همهچیز را برایش تعریف کرد و پوزش خواست .داراب گفت : تو از نژاد خسروان هستی . همای همهچیز را برای نامداران تعریف کرد و گفت که او فرزند بهمن اردشیر است و همه باید گوشبهفرمانش باشند .
پادشاهی همای سیودو سال بود . پس از مرگ بهمن اردشیر او تاج بر سر نهاد . هنگام زاده شدن فرزندش به کسی چیزی نگفت و پنهانی او را به دنیا آورد وقتی فرزندش هشتماهه شد دستور داد تا صندوقی ساختند و کودک را با جواهرات وبازو بندی در تابوت گذاشتن و به آب فرات انداختند صندوق رخت شویی از اب گرفت
رختشوی و همسرش پسرشان را ازدستداده بودند و از دیدن آن طفل خوشحال شدند . نام او را داراب نهادند . . کودک بزرگ شد گفت مرا فرهنگیان بسپر تا درس بخوانم و سپس بیاموزم . رختشوی نیز چنین کرد . روزی داراب ازمادرش . روزی از مادرش خواست نام پدرش را بگوید و زن همه ماجرا را تعریف کرد . داراب پولی از زن گرفت و اسبی خرید و به نزد مرزبانی رفت ازان سو روم به ایران حمله کرد
. خبر حمله رومیها به همای رسید پس به سپهبد خود رشنواد گفت تا بهسوی روم رود . رشنواد برای سپاه اسمنویسی میکرد و داراب هم به نزد او رفت و اسم نوشت پس روزی همای از کاخ بیرون آمد تا سپاه را ببیند وقتی چشمش به داراب افتاد از او خیلی خوشش آمد . چندی بعد سپاهیان به راه افتادند . روزی باد سختی همراه با رعدوبرق و باران شدید آمد ، داراب ویرانهای دید و بهسوی آن رفت ناگاه رشنواد صدایی از ویرانه شنید که میگفت: ای طاق مراقب باش و دوام بیاور که شاه ایران اینجاست . سه بار این آوا تکرار شد پس رشنواد کسی را فرستاد تا ببیند که چه کسی آنجاست . وقتی داراب را یافتند و او از ویرانه بیرون آمد آنجا خراب شد . رشنواد به فکر فرورفت از نام و نشان او پرسید . داراب هم گذشتهاش را شرح داد پس رشنواد به دنبال گازر و همسرش فرستاد و خود با سپاه بهسوی مرز روم رفت و طلایه سپاه را به داراب سپرد . جنگ سختی درگرفت و داراب شیرآسا میجنگید شب که همه از جنگ برگشتند . صبحگاه دوباره جنگ آغاز شد و کار رومیان یکسره گشت پس قیصر پیکی روانه کرد و درخواست صلح نمود و گفت که حاضر است باژ بدهد و رشنواد هم پذیرفت. ازآنجا برگشتند و به آن طاق ویرانه رسیدند و زن گازر و شویش هم آنجا منتظر بودند . رشنواد درباره داراب پرسید و وقتی همهچیز را شنید نامهای به همای نوشت و همهچیز را تعریف کرد . وقتی همای نامه را خواند گریست و فهمید که آن جوانی را که در سپاه دیده بود پسرش است . ده روز بعد رشنواد و داراب به همراه لشکریان بازگشتند . همای ، داراب را دعوت کرد و سپس او را به آغوش گرفت و بوسید و بر تخت نشاند و همهچیز را برایش تعریف کرد و پوزش خواست .داراب گفت : تو از نژاد خسروان هستی . همای همهچیز را برای نامداران تعریف کرد و گفت که او فرزند بهمن اردشیر است و همه باید گوشبهفرمانش باشند .
۴۳.۵k
۲۹ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.