یا حبیب الباکین

یا حبیب الباکین
قسمت هشتم
...
فقط هشت شب راس ساعت هشت به عسکمان نگاه کریدم . هشتمین شب ، خیلی حال بدی داشتم . به عکسمان که نگاه کردم ، گریه ام گرفت . حالم خیلی بد بود . آژانس گرفتم و به خانه ی مامانم رفتم . می ترسیدم تنها بمانم . تو آژانس ، چندین بار صدایت را شنیدم . دست خودم نبود گریه کردنم . خیلی سردم بود . حتما تعجب می کنی چطور توی اردیبهشت ماه ، کسی لرز میکند ؟ ولی من لرز کرده بودم . به سختی خودم را جلوی در واحدشان دساندم . زنگ زدم . مامان از دیدن من متعجب شده بود . وقتی من را با آن اوضاع دید ، زنگ زد به خواهرم ، عارفه .
گوشه ی هال ، زیر چند پتو خوابیده بودم که بابا و عمار و رسول آمدند . حالم خیلی بد بود . رسول موبایلم را برداشت و برد . عمار رفت توی اتاقش و بیرون نیامد . کارهایشان عجیب بود . لااقل برای منی که شرایطم طبیعی نبود ، عجیب بود . بابا کلید خانه را از توی کیفم برداشت و رفت . این کار عجیب نیست به نظر تو ؟ بابایی که تا حالا دست توی کیف دخترش نکرده ، حالا کلید خانه اش را بدون اجازه بر میدارد ! غیر طبیعی ست !
...
دیدگاه ها (۱)

#شام_آخر #دوستانه_طوری #شام_آخر_چند_شب_پیش_بود! #خداحافظی_طو...

دیدار طلاب با مقام معظم رهبری6 شهریور 96

#هرچه_میخواهد_دل_تنگت_بگو ....

#غرور_ما_صلابت_نگاه_توست..شادی روح #شهدا #صلوات + وعجل فرجهم...

𝗜𝗺𝗽𝗼𝘀𝘀𝗶𝗯𝗹𝗲 𝗳𝗮𝘁𝗲' 𝘀𝗲𝗮𝘀𝗼𝗻:𝟮𝗣𝗮𝗿𝘁:𝟳فلش بک به دفتر جونگ کوک:همه چ...

ازدواج از روی اجبار۲ p11

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط