مامان بزرگم روزای اخرعمرش
مامان بزرگم روزای اخرعمرش
میرفت روبروی عکس پدربزرگم ساعت ها مینشست و نگاهش میکرد.
منم میرفتم کنارش مینشستم.
مدتی بود که آلزایمر داشت و خیلی خوب مارو نمیشناخت. 🍂
وقتایی که میرفت تنها جلوی قاب عکس مینشست بهش میگفتم:
این کیه که این همه مدت بهش خیره شدی؟ اونم با نگاهش که پر از عشق بود میگفت: میدونی اولین بار ۱۹ سالم بود که توی صف نونوایی دیدمش.
اون زمانا مُد بود مردا کت شلوار و کروات و جلیقه میپوشیدن.
موهاشو آبو جارو کرده بود و مثل یه مرد جنتلمن اومده بود نون بگیره.
از اون لحظه ای ک دیدمش مات و مبهوت بهش خیره شده بودم.
اونقدر نگاهش کردم که خودش فهمید نگاهای منو.🥰
اون لحظه که چشممون تو چشم هم افتاد خیلی خجالت کشیدم و نون گرفتم و بدوبدو رفتم توی کوچه پشت نونوایی قایم شدم.
تا اخرین لحظه که نون گرفت و اومدش و از جلوم رد شد هنوز چشمم بهش خیره مونده بود.
چندهفته ای اومدم و رفتم ولی خبری ازش نبود
خیلی چشم انتظاریشو میکشیدم و دلم میخواست واسه یه بارم که شده دوباره ببینمش.
کم کم داشتم فراموشش میکردم تا اینکه اومدن و زنگ در خونه رو زدن و قرار اَمر خیر گذاشتن.
نمیدونستم کیه و قراره از کجا بیاد.
همون شبِ خواستگاری تا چایی رو اوردم و دیدمش همونجا خیره شدم به چشماش
همون لحظه همونجا دلم رفت براش،
همونجا بود فهمیدم عاشقش شدم.
از اون روز تا همین الان که چندساله ندارمش بازم عاشقشم🧠💕
بازم وقتی چشماشو توی عکساش میبینم دلم میره براش.
پ ن : خواستم بگم همینجوری عاشق باشید
قدیمی و تموم نشدنی .💏✌❤
میرفت روبروی عکس پدربزرگم ساعت ها مینشست و نگاهش میکرد.
منم میرفتم کنارش مینشستم.
مدتی بود که آلزایمر داشت و خیلی خوب مارو نمیشناخت. 🍂
وقتایی که میرفت تنها جلوی قاب عکس مینشست بهش میگفتم:
این کیه که این همه مدت بهش خیره شدی؟ اونم با نگاهش که پر از عشق بود میگفت: میدونی اولین بار ۱۹ سالم بود که توی صف نونوایی دیدمش.
اون زمانا مُد بود مردا کت شلوار و کروات و جلیقه میپوشیدن.
موهاشو آبو جارو کرده بود و مثل یه مرد جنتلمن اومده بود نون بگیره.
از اون لحظه ای ک دیدمش مات و مبهوت بهش خیره شده بودم.
اونقدر نگاهش کردم که خودش فهمید نگاهای منو.🥰
اون لحظه که چشممون تو چشم هم افتاد خیلی خجالت کشیدم و نون گرفتم و بدوبدو رفتم توی کوچه پشت نونوایی قایم شدم.
تا اخرین لحظه که نون گرفت و اومدش و از جلوم رد شد هنوز چشمم بهش خیره مونده بود.
چندهفته ای اومدم و رفتم ولی خبری ازش نبود
خیلی چشم انتظاریشو میکشیدم و دلم میخواست واسه یه بارم که شده دوباره ببینمش.
کم کم داشتم فراموشش میکردم تا اینکه اومدن و زنگ در خونه رو زدن و قرار اَمر خیر گذاشتن.
نمیدونستم کیه و قراره از کجا بیاد.
همون شبِ خواستگاری تا چایی رو اوردم و دیدمش همونجا خیره شدم به چشماش
همون لحظه همونجا دلم رفت براش،
همونجا بود فهمیدم عاشقش شدم.
از اون روز تا همین الان که چندساله ندارمش بازم عاشقشم🧠💕
بازم وقتی چشماشو توی عکساش میبینم دلم میره براش.
پ ن : خواستم بگم همینجوری عاشق باشید
قدیمی و تموم نشدنی .💏✌❤
۱.۵k
۲۴ آذر ۱۴۰۳