مردی در راه بازگشت به خانه بود که

مردی در راه بازگشت به خانه بود که
در خیابان کودک فقیری را دید که
غذایش را با سگی گرسنه تقسیم میکند،
نزدیک رفت و پرسید:
چرا غذایت را به این حیوان میدهی؟
کودک سگ را بوسید و گفت:
این سگ نه خانه دارد، نه غذا دارد،
هیچکس را هم ندارد، اگر من کمکش نکنم
می میرد. مرد گفت:
سگِ بی خانمان در همه جا وجود دارد،
آیا تو می توانی همه آنها را از مرگ نجات دهی؟ آیا تو می توانی جهان را تغییر دهی؟
پسر نگاهی به سگ کرد و گفت:
کاری که من برای این سگ می کنم،
تمام جهانش را تغییر می دهد.

نیازی نیست انسانِ بزرگی باشیم،
انسان بودن، خود نهایتِ بزرگی است.
می توان ساده بود، ولی انسان بود.
دیدگاه ها (۱)

ای کـــــــودک...کفش هایم را نپوشتلاش تو برای بزرگ شدنت غـــ...

روزگاری خانه هامان سرد بودبردن نفت زمستان درد بوديک چراغ وال...

هیچوقت اجازه نده ؛کسی بهت بگه نمیتونی کاری رو انجام بدی.تو ر...

هنر و علم و سیاست همه خوبند ، ولیجان به قربان همانی که رفاقت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط