مردی در راه بازگشت به خانه بود که
مردی در راه بازگشت به خانه بود که
در خیابان کودک فقیری را دید که
غذایش را با سگی گرسنه تقسیم میکند،
نزدیک رفت و پرسید:
چرا غذایت را به این حیوان میدهی؟
کودک سگ را بوسید و گفت:
این سگ نه خانه دارد، نه غذا دارد،
هیچکس را هم ندارد، اگر من کمکش نکنم
می میرد. مرد گفت:
سگِ بی خانمان در همه جا وجود دارد،
آیا تو می توانی همه آنها را از مرگ نجات دهی؟ آیا تو می توانی جهان را تغییر دهی؟
پسر نگاهی به سگ کرد و گفت:
کاری که من برای این سگ می کنم،
تمام جهانش را تغییر می دهد.
نیازی نیست انسانِ بزرگی باشیم،
انسان بودن، خود نهایتِ بزرگی است.
می توان ساده بود، ولی انسان بود.
در خیابان کودک فقیری را دید که
غذایش را با سگی گرسنه تقسیم میکند،
نزدیک رفت و پرسید:
چرا غذایت را به این حیوان میدهی؟
کودک سگ را بوسید و گفت:
این سگ نه خانه دارد، نه غذا دارد،
هیچکس را هم ندارد، اگر من کمکش نکنم
می میرد. مرد گفت:
سگِ بی خانمان در همه جا وجود دارد،
آیا تو می توانی همه آنها را از مرگ نجات دهی؟ آیا تو می توانی جهان را تغییر دهی؟
پسر نگاهی به سگ کرد و گفت:
کاری که من برای این سگ می کنم،
تمام جهانش را تغییر می دهد.
نیازی نیست انسانِ بزرگی باشیم،
انسان بودن، خود نهایتِ بزرگی است.
می توان ساده بود، ولی انسان بود.
۱.۸k
۲۰ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.