*پسر شیطانی*
*پسر شیطانی*
^پارت دوم^
#یونگ_سو
من و میچا و مین کی داشتیم سر موضوعی با کاراگاهای دیگ حرف میزدیم ک یدفه آقای چویی رئیسمون اومد داخل اتاق، همه بلند شدیم و سلام کردیم...
رئیس چویی: مین کی و یونگ سو و میچا بیاین پایین کارتون دارم زوووود:/
داشتیم میرفتیم پایین ک میچا زیرلبی گف: اوووف باز این شروع کرد معلوم نیس باز چی میخواد ازمون نا سلامتی دوماهه بیشتر نیومدیم سر کار:/
مین کی: منم موافقم سخته خیلی:(
منک تنبلی این دوتارو درک میکردم زدم زیر خنده،،
وقتی رفتیم پایین رئیس بهمون گف:
یه مأموریت مهم دارین با اینک تازه کارین میخوام به شما بسپرمش تا تجربتون زیاد شه،، یه روستای دور افتاده توی شهر پوهانگ ک جمعیتش کمتر از صد نفره یه شبه تقریبا کل مردم اون روستا مردن به جز دونفر، من ازتون میخوام برین اونجا و ببینین چ خبره تا نفهمیدین قضیه چیه برنگردین شیرفهم شد؟؟
سه تاییمون ک تقریبا از کنجکاوی داشتیم میمردیم بلند گفتیم چشم رئیس چویی^_^
رئیس: اووو چ خبرتونه کل ایستگاه پلیس و گذاشتین رو سرتون:// حالا برین خونه بهتون دوروز استراحت میدم تا بتونین راحت سفر کنین روز سوم وسایلاتون باید جمع شده باشه برای سفر،، منتظرتونما لااقل خبرنگارای سیریش و منتظر نذارین وگرنه میخورنمون:/
رفتم خونه بعد از اینک دوش گرفتم روی تختم ولو شدم و به سقف نگاه میکردم ک یهو یاد اتفاق امروز افتادم واقعا نمیدونستم چ فکری کنم دربارش پس رو این فرض گرفتم ک یه توهم بوده...
سه روز گذشت...
من دیگ آماده رفتن شده بودم منتظر بودم مین کی زنگ بزنه ک یدفه جونگ سو(برادر کوچیکتر یونگ سو) در زد و اومد تو اتاق و گفت:
نونااا تو میری من تنها میشم چی؟درسام کی کمکم کنه؟؟
من یه خنده ریزی کردم و گفتم: اولن لوس نشو به من وابسته نباید بشی دومن دوستت ک هست به اون بگو بیاد پیشت
جونگ سو: خدایی میذاری بیاد؟؟
_اوهوم به شرط اینک درس بخونین فقط بازی نکنین
جونگ سو: چشم نونا میسی^_^
مین کی زنگ میزنه*
خب جونگ سو من دیگ برم بابای
جونگ سو: خدافس نونا خوب فک کن اونجا فایتینگ^^
سوار ماشین ک شدم تا ایستگاه قطار همینجور یه ریز میچا حرف میزد و درباره اینک چقد کنجکاوه میگف من و مین کی حرفاشو گوش میدادیم و میخندیدیم...
رسیدیم ایستگاه قطار و یه راست سوار قطار پوهانگ شدیم،،وقتی به نزدیک روستا رسیدیم از قطار پایین اومدیم و تا روستا پیاده رفتیم راهش پر مه بود هر چی نزدیک تر میشدیم انگار هم و دیگ نمی دیدیم حس عجیبی بود وقتی رسیدیم اونجا چند لحظه نگذشت ک صدای آشنایی به گوشم خورد همون صدای خنده،،
دیگ نمی تونستم تحمل کنم از شدت زیاد صدا گوشامو محکم گرفتم و بلند جیغ کشیدم...
*_*_*_*_*
نظر پلیز^_^
عکس برادر یونگ سو روهم میذارم..
^پارت دوم^
#یونگ_سو
من و میچا و مین کی داشتیم سر موضوعی با کاراگاهای دیگ حرف میزدیم ک یدفه آقای چویی رئیسمون اومد داخل اتاق، همه بلند شدیم و سلام کردیم...
رئیس چویی: مین کی و یونگ سو و میچا بیاین پایین کارتون دارم زوووود:/
داشتیم میرفتیم پایین ک میچا زیرلبی گف: اوووف باز این شروع کرد معلوم نیس باز چی میخواد ازمون نا سلامتی دوماهه بیشتر نیومدیم سر کار:/
مین کی: منم موافقم سخته خیلی:(
منک تنبلی این دوتارو درک میکردم زدم زیر خنده،،
وقتی رفتیم پایین رئیس بهمون گف:
یه مأموریت مهم دارین با اینک تازه کارین میخوام به شما بسپرمش تا تجربتون زیاد شه،، یه روستای دور افتاده توی شهر پوهانگ ک جمعیتش کمتر از صد نفره یه شبه تقریبا کل مردم اون روستا مردن به جز دونفر، من ازتون میخوام برین اونجا و ببینین چ خبره تا نفهمیدین قضیه چیه برنگردین شیرفهم شد؟؟
سه تاییمون ک تقریبا از کنجکاوی داشتیم میمردیم بلند گفتیم چشم رئیس چویی^_^
رئیس: اووو چ خبرتونه کل ایستگاه پلیس و گذاشتین رو سرتون:// حالا برین خونه بهتون دوروز استراحت میدم تا بتونین راحت سفر کنین روز سوم وسایلاتون باید جمع شده باشه برای سفر،، منتظرتونما لااقل خبرنگارای سیریش و منتظر نذارین وگرنه میخورنمون:/
رفتم خونه بعد از اینک دوش گرفتم روی تختم ولو شدم و به سقف نگاه میکردم ک یهو یاد اتفاق امروز افتادم واقعا نمیدونستم چ فکری کنم دربارش پس رو این فرض گرفتم ک یه توهم بوده...
سه روز گذشت...
من دیگ آماده رفتن شده بودم منتظر بودم مین کی زنگ بزنه ک یدفه جونگ سو(برادر کوچیکتر یونگ سو) در زد و اومد تو اتاق و گفت:
نونااا تو میری من تنها میشم چی؟درسام کی کمکم کنه؟؟
من یه خنده ریزی کردم و گفتم: اولن لوس نشو به من وابسته نباید بشی دومن دوستت ک هست به اون بگو بیاد پیشت
جونگ سو: خدایی میذاری بیاد؟؟
_اوهوم به شرط اینک درس بخونین فقط بازی نکنین
جونگ سو: چشم نونا میسی^_^
مین کی زنگ میزنه*
خب جونگ سو من دیگ برم بابای
جونگ سو: خدافس نونا خوب فک کن اونجا فایتینگ^^
سوار ماشین ک شدم تا ایستگاه قطار همینجور یه ریز میچا حرف میزد و درباره اینک چقد کنجکاوه میگف من و مین کی حرفاشو گوش میدادیم و میخندیدیم...
رسیدیم ایستگاه قطار و یه راست سوار قطار پوهانگ شدیم،،وقتی به نزدیک روستا رسیدیم از قطار پایین اومدیم و تا روستا پیاده رفتیم راهش پر مه بود هر چی نزدیک تر میشدیم انگار هم و دیگ نمی دیدیم حس عجیبی بود وقتی رسیدیم اونجا چند لحظه نگذشت ک صدای آشنایی به گوشم خورد همون صدای خنده،،
دیگ نمی تونستم تحمل کنم از شدت زیاد صدا گوشامو محکم گرفتم و بلند جیغ کشیدم...
*_*_*_*_*
نظر پلیز^_^
عکس برادر یونگ سو روهم میذارم..
۱۱.۳k
۰۱ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.