BTS, Roman
#قطره_های_خون_گردنم
#Part22
چند ساعتی میشه که من توی این لونه ام و هیچکس سمتم نیومده.
فکر میکنه شب شده باشه. خیلی گشنم شده
(فریاد)من- هی. کسی نمیخواد برام غذا بیاره!؟ دارم تلف میشم!
کسی جواب نداد.
کم کم داشت حوصلم سر میرفت که چشمم به پیانو افتاد.[چطوره یکم پیانو بزنم؟]
زیاد بلد نبودم ولی از اینترنت دیده بودم و یک چیزایی بلد بودم.
روی صندلی نشستم.
من- خب
انگشتام و روی کلاویه ها گذاشتم و آهنگ ملایم شروع کردم به زدن.
انگشتم و روی کلاویه اول گذاشتم، حس کردم یکی داده میاد.
برگشتم کسی نبود، با دقت نگاه کردم دیدم آجرهای پشت همه پرده ها برجسته شد. هر پرده یک آجر.
همونطور که به پرده ها و دیوار ها خیره بودم، دوباره یک اهنگ دیگه زدم، اما این دفعه هیچ اتفاقی نیوفتاد. [حتما خیالاتی شدی]
روم و از پرده ها گرفتم و دوباره شروع کردم به زدن. اینبارم همون صدا اومد.
برگشتم دیدم یک آجر دیگه هم از دیوارا برجسته شده.
روم و از آجر ها گرفتم و دو بار دیگه هم این کار و کردم تا مطمئن بشم خیالاتی شدم یا نه.
با هر کلاویه ای که فشار میدادم، یک آجر از پرده ها برجسته میشد و شکل درب و درست میکرد، اما وقتی به آجر ها خیره بودم اینطور پیش نمیرفت. پس روم و از آجر ها گرفتم و شروع کردم به زدن پیانو.
تند تند میزدم و آجر ها با صداهای گوش خراش برجسته میشدن.
اینقدر زدم زدم که با سر و صدا هایی که اینجاد کردم، چنتا از گرگینه ها وارد اتاق شدن.
از روی صندلی بلند شدم تا فرار کنم که چشمم به حفره سقف افتاد[ وقتی که اومدم بسته شده بود! حتما اونم با صدای پیانو باز شده]
روی پیانو ایستادم و به سمت لوستر خودم و پرت کردم تا به حفره برسم.
کناره های حفره، مثل ریشه درخت در اومده بود، پس از اونا کمک گرفتم تا از اون اتاق کوچیک خارج شم.
اما گرگینه ها قدرت شون بیشتر از اینا بود و به سمتم پرش مینداختن.
به بالا رسیدم و اونا هم از ریشه حالا بالا اومده بودن.
چیزی نمونده بود که یکی از گرگینه ها یهو پا مو با دندوناش گرفت، نزدیک بود بیوفتم اما ریشه خیلی قوی بود بجاش دستام داشتن لیز میخورد.
با اون یکی پام فقط بهش لگد میزدم. طوری محکم میزدم که صورتش پر خون شده بود. دیگه نگاه کردن بهش ترسناک بود، فقط تلاش میکردم از دستش در برم.
حیوون وحشی ول کن نبود. هرچقدر با شدت و وحشیانه لگد میزدم ول نمیکرد.
دستام دیگه جون نداشتم، لبه ی ریشه بودم و دستام ریشه رو ول کردن.
میخواستم بیوفتم که یکی از بالا دستم و گرفت. گرگینه دندوناش شل شد و افتاد و اون زیری رو هم با خودش برد.
به بالا نگاه کردم، جونگکوک بود.
#رمان#Roman
#Part22
چند ساعتی میشه که من توی این لونه ام و هیچکس سمتم نیومده.
فکر میکنه شب شده باشه. خیلی گشنم شده
(فریاد)من- هی. کسی نمیخواد برام غذا بیاره!؟ دارم تلف میشم!
کسی جواب نداد.
کم کم داشت حوصلم سر میرفت که چشمم به پیانو افتاد.[چطوره یکم پیانو بزنم؟]
زیاد بلد نبودم ولی از اینترنت دیده بودم و یک چیزایی بلد بودم.
روی صندلی نشستم.
من- خب
انگشتام و روی کلاویه ها گذاشتم و آهنگ ملایم شروع کردم به زدن.
انگشتم و روی کلاویه اول گذاشتم، حس کردم یکی داده میاد.
برگشتم کسی نبود، با دقت نگاه کردم دیدم آجرهای پشت همه پرده ها برجسته شد. هر پرده یک آجر.
همونطور که به پرده ها و دیوار ها خیره بودم، دوباره یک اهنگ دیگه زدم، اما این دفعه هیچ اتفاقی نیوفتاد. [حتما خیالاتی شدی]
روم و از پرده ها گرفتم و دوباره شروع کردم به زدن. اینبارم همون صدا اومد.
برگشتم دیدم یک آجر دیگه هم از دیوارا برجسته شده.
روم و از آجر ها گرفتم و دو بار دیگه هم این کار و کردم تا مطمئن بشم خیالاتی شدم یا نه.
با هر کلاویه ای که فشار میدادم، یک آجر از پرده ها برجسته میشد و شکل درب و درست میکرد، اما وقتی به آجر ها خیره بودم اینطور پیش نمیرفت. پس روم و از آجر ها گرفتم و شروع کردم به زدن پیانو.
تند تند میزدم و آجر ها با صداهای گوش خراش برجسته میشدن.
اینقدر زدم زدم که با سر و صدا هایی که اینجاد کردم، چنتا از گرگینه ها وارد اتاق شدن.
از روی صندلی بلند شدم تا فرار کنم که چشمم به حفره سقف افتاد[ وقتی که اومدم بسته شده بود! حتما اونم با صدای پیانو باز شده]
روی پیانو ایستادم و به سمت لوستر خودم و پرت کردم تا به حفره برسم.
کناره های حفره، مثل ریشه درخت در اومده بود، پس از اونا کمک گرفتم تا از اون اتاق کوچیک خارج شم.
اما گرگینه ها قدرت شون بیشتر از اینا بود و به سمتم پرش مینداختن.
به بالا رسیدم و اونا هم از ریشه حالا بالا اومده بودن.
چیزی نمونده بود که یکی از گرگینه ها یهو پا مو با دندوناش گرفت، نزدیک بود بیوفتم اما ریشه خیلی قوی بود بجاش دستام داشتن لیز میخورد.
با اون یکی پام فقط بهش لگد میزدم. طوری محکم میزدم که صورتش پر خون شده بود. دیگه نگاه کردن بهش ترسناک بود، فقط تلاش میکردم از دستش در برم.
حیوون وحشی ول کن نبود. هرچقدر با شدت و وحشیانه لگد میزدم ول نمیکرد.
دستام دیگه جون نداشتم، لبه ی ریشه بودم و دستام ریشه رو ول کردن.
میخواستم بیوفتم که یکی از بالا دستم و گرفت. گرگینه دندوناش شل شد و افتاد و اون زیری رو هم با خودش برد.
به بالا نگاه کردم، جونگکوک بود.
#رمان#Roman
- ۲.۱k
- ۲۲ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط