" ممنوعیت های عجیب "
" ممنوعیت های عجیب "
" پارت نهم "
-داستان از زبان سونیک-
با تمام سرعتم شروع به برگشت کردم « نمیزارم بلایی سر تیلز و ناکلز بیاد » با این فکر تمام مسیر رو برگشتم و از در بزرگی که باز بود وارد شدم؛ وایسا.... باز بود! چرا؟ برگشتم و به در نگاه کردم « تعجب کردی مگه نه؟ » صدای رو مخ اون مردی بود که داخل اتاق وقتمو گرفت! « دوستام کجان؟ » قبل از اینکه جوابمو بده خودم به پشت سرش نگاه کردم؛ تیلز و ناکلز هر دو داخل محفظه های شیشه ایـه محکمی بودن و بخشی از بدنشون خونی بود... تیلز یکی از دم هاشو بغلـش گرفته بود و ناکلز دستـشو « میخوام بهت یه پیشنهاد بدم خارپشت! » بهش نگاه کردم... هیچ دلیلی نمیدیدم بخوام به حرفاش گوش بدم... فقط اگه خودم بودم ولی الان مسئله تیلز و ناکلز هم بودن « چی؟ » فقط ترجیح دادم یه کلمه بگم اونم با لبخند قدم به قدم بهم نزدیک میشد تا اینکه درست در دو قدمیم روی پاهاش نشست و بهم خیره شد « میخوام ببینم کدومـرو انتخاب میکنی... یک همین الان از دری که بازـه فرار کنی و دو اینکه خودتو تسلیم کنی اونجوری قول میدم به دوستان آسیب نرسونم » چند قدم ازش فاصله گرفتم رئیس اونا رو زنده میخواد! اگه اتفاقی واسشون بیفته قسم میخورم خودم مقصر رو میکشم این حرفـش تو سرم اکو میشد « اگه... خودمو تسلیم کنم و اتفاقی برای دوستان بیفته چی؟ » اون مرد از جاش بلند شد
-میدونستم این سوال رو می پرسی ولی نگران نباش قول من قولـه!
سونیک: حرفتو باور نمیکنم
-خب... چیکار کنم که باور کنی؟
دستـمو مشت کردم و آوردم جلو « دستتو بهم بزن این یعنی اگه قولـتو بشکنی با همین مشت باید کشته بشی! » از این حرفم تعجب کرد و بعد ریز ریز خندید! مگه خنده داشت؟ بهم نزدیک شد و مشتـشو به دستم زد
-حالا از این طرف!
سونیک: دوستام چی؟
-نگران نباش میبریمشون اتاق درمان! حالا بجنب
یه نگاه کوچیک به تیلز و ناکلز انداختم؛ این راهو خودم انتخاب کردم... امیدوارم پشیمون نشم! پشت سرش به راه افتادم.
-جهش زمانی-
داخل یه سالن بزرگ جلوی درب یه اتاق ایستاده بودیم؛ مردـه از بین کلید های که داشت یکی رو داخل قفل چرخوند و درو باز کرد و با اشاره بهم فهموند که وارد بشم قبل از وارد شدن آخرین سوالمو پرسیدم « اسمت چیه؟ » با چهره ی خنثی نگاهم کرد و بعد گفت « لازم نیست بدونی »
سونیک: ولی میخوام بدونم
-چقدر کله شقی! لازم نیست اسممو بدونی اما اگه خواستی فقط گری صدام بزن!
سونیک: باشه
وارد اتاق شدم و در پشت سرم محکم بسته شد؛ خب... فکر کنم یه چند وقتی اینجا مهمونـم! اتاقـو چک کردم شبیه بقیه ی اتاق ها بود... یه میز و کمد کتاب بالای اون... و یه کمد که میخورد مال لباس باشه... یه تخت که کنارش میز کوچیکی بود و پنجره!
این داستان ادامه دارد...
" پارت نهم "
-داستان از زبان سونیک-
با تمام سرعتم شروع به برگشت کردم « نمیزارم بلایی سر تیلز و ناکلز بیاد » با این فکر تمام مسیر رو برگشتم و از در بزرگی که باز بود وارد شدم؛ وایسا.... باز بود! چرا؟ برگشتم و به در نگاه کردم « تعجب کردی مگه نه؟ » صدای رو مخ اون مردی بود که داخل اتاق وقتمو گرفت! « دوستام کجان؟ » قبل از اینکه جوابمو بده خودم به پشت سرش نگاه کردم؛ تیلز و ناکلز هر دو داخل محفظه های شیشه ایـه محکمی بودن و بخشی از بدنشون خونی بود... تیلز یکی از دم هاشو بغلـش گرفته بود و ناکلز دستـشو « میخوام بهت یه پیشنهاد بدم خارپشت! » بهش نگاه کردم... هیچ دلیلی نمیدیدم بخوام به حرفاش گوش بدم... فقط اگه خودم بودم ولی الان مسئله تیلز و ناکلز هم بودن « چی؟ » فقط ترجیح دادم یه کلمه بگم اونم با لبخند قدم به قدم بهم نزدیک میشد تا اینکه درست در دو قدمیم روی پاهاش نشست و بهم خیره شد « میخوام ببینم کدومـرو انتخاب میکنی... یک همین الان از دری که بازـه فرار کنی و دو اینکه خودتو تسلیم کنی اونجوری قول میدم به دوستان آسیب نرسونم » چند قدم ازش فاصله گرفتم رئیس اونا رو زنده میخواد! اگه اتفاقی واسشون بیفته قسم میخورم خودم مقصر رو میکشم این حرفـش تو سرم اکو میشد « اگه... خودمو تسلیم کنم و اتفاقی برای دوستان بیفته چی؟ » اون مرد از جاش بلند شد
-میدونستم این سوال رو می پرسی ولی نگران نباش قول من قولـه!
سونیک: حرفتو باور نمیکنم
-خب... چیکار کنم که باور کنی؟
دستـمو مشت کردم و آوردم جلو « دستتو بهم بزن این یعنی اگه قولـتو بشکنی با همین مشت باید کشته بشی! » از این حرفم تعجب کرد و بعد ریز ریز خندید! مگه خنده داشت؟ بهم نزدیک شد و مشتـشو به دستم زد
-حالا از این طرف!
سونیک: دوستام چی؟
-نگران نباش میبریمشون اتاق درمان! حالا بجنب
یه نگاه کوچیک به تیلز و ناکلز انداختم؛ این راهو خودم انتخاب کردم... امیدوارم پشیمون نشم! پشت سرش به راه افتادم.
-جهش زمانی-
داخل یه سالن بزرگ جلوی درب یه اتاق ایستاده بودیم؛ مردـه از بین کلید های که داشت یکی رو داخل قفل چرخوند و درو باز کرد و با اشاره بهم فهموند که وارد بشم قبل از وارد شدن آخرین سوالمو پرسیدم « اسمت چیه؟ » با چهره ی خنثی نگاهم کرد و بعد گفت « لازم نیست بدونی »
سونیک: ولی میخوام بدونم
-چقدر کله شقی! لازم نیست اسممو بدونی اما اگه خواستی فقط گری صدام بزن!
سونیک: باشه
وارد اتاق شدم و در پشت سرم محکم بسته شد؛ خب... فکر کنم یه چند وقتی اینجا مهمونـم! اتاقـو چک کردم شبیه بقیه ی اتاق ها بود... یه میز و کمد کتاب بالای اون... و یه کمد که میخورد مال لباس باشه... یه تخت که کنارش میز کوچیکی بود و پنجره!
این داستان ادامه دارد...
۲.۹k
۳۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.