نامخانزاده
نام:خانزاده
پارت1
ویو نوا
با تابش نور به صورتم از خواب بیدار شدم و رفتم سرویس بهداشتی و بعد از اون لباس خوابم رو عوض کردم
من همیشه ساعت ۸ بیدار میشم و یوهان اینو میدونه البته همه میدونن اما داداش من با بقیه فرق داره
صدای باز شدن در اومد برگشتم و دیدم یوهان توی چار چوب در ایستاده و به من نگاه میکنه
یوهان:سلام خواهری.. *لبخند*
نُوا:سلام داداشی*میپره بغلش*
یوهان:از حق نگذریم اندازه خرس شدی😅
نُوا:عی بابا*از بغلش میاد بیرون و غر میزنه*
یوهان:اینارو ولش کن بیا بریم صبحونه که الان مامانت شوهرم میده😂
نُوا:از مامان بعید نیست😂
باهم رفتیم پایین اما مامان متوجه ما نشد واسه همین تصمیم گرفتیم بتر سونیمش
از پشت با یوهان صدا در آوردیم اما ریاکشنی نشون نداد اونموقع فهمیدیم هدفون توی گوششه
روشه بر گردوند اما با دیدن ما جاخورد و به عقب رفت و یه دستش به گاز گرفت و سوخت اما جدی نبود منو یوهان سریع به طرفش رفتیم
یوهان:مامان چیشد؟؟
نُوا:مامان حالت خوبه؟؟
مامان:من حالم خوبه چیزی نیست برید صبحونه بخورید منم میام
یوهان و نُوا:چشم
بعد از صبحونه
ساعت9
لباس هامو پوشیدم (عکسش رو میزارم)
یوهان پایین منتظر بود چون اون که میره شرکت پیش بابا من رو هم میرسونه دانشگاه
توی راه کلی باهم هر زدیم یوهان بهم گفت که تازگیا از یه دختری خوشش اومده و میخواد بهش اعتراف کنه
رسیدیم دانشگاه
سانا رو دیدم و به طرفش رفتم
سانا:سلام چطوری؟
نوا:سلام، خوبم تو چطوری؟
....
ممنون میشم حمایتم کنید❤️❤️❤️❤️
پارت1
ویو نوا
با تابش نور به صورتم از خواب بیدار شدم و رفتم سرویس بهداشتی و بعد از اون لباس خوابم رو عوض کردم
من همیشه ساعت ۸ بیدار میشم و یوهان اینو میدونه البته همه میدونن اما داداش من با بقیه فرق داره
صدای باز شدن در اومد برگشتم و دیدم یوهان توی چار چوب در ایستاده و به من نگاه میکنه
یوهان:سلام خواهری.. *لبخند*
نُوا:سلام داداشی*میپره بغلش*
یوهان:از حق نگذریم اندازه خرس شدی😅
نُوا:عی بابا*از بغلش میاد بیرون و غر میزنه*
یوهان:اینارو ولش کن بیا بریم صبحونه که الان مامانت شوهرم میده😂
نُوا:از مامان بعید نیست😂
باهم رفتیم پایین اما مامان متوجه ما نشد واسه همین تصمیم گرفتیم بتر سونیمش
از پشت با یوهان صدا در آوردیم اما ریاکشنی نشون نداد اونموقع فهمیدیم هدفون توی گوششه
روشه بر گردوند اما با دیدن ما جاخورد و به عقب رفت و یه دستش به گاز گرفت و سوخت اما جدی نبود منو یوهان سریع به طرفش رفتیم
یوهان:مامان چیشد؟؟
نُوا:مامان حالت خوبه؟؟
مامان:من حالم خوبه چیزی نیست برید صبحونه بخورید منم میام
یوهان و نُوا:چشم
بعد از صبحونه
ساعت9
لباس هامو پوشیدم (عکسش رو میزارم)
یوهان پایین منتظر بود چون اون که میره شرکت پیش بابا من رو هم میرسونه دانشگاه
توی راه کلی باهم هر زدیم یوهان بهم گفت که تازگیا از یه دختری خوشش اومده و میخواد بهش اعتراف کنه
رسیدیم دانشگاه
سانا رو دیدم و به طرفش رفتم
سانا:سلام چطوری؟
نوا:سلام، خوبم تو چطوری؟
....
ممنون میشم حمایتم کنید❤️❤️❤️❤️
- ۴.۱k
- ۳۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط