کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی

کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی

نگاه دار دلی را که برده ای به نگاهی

مقیم کوی تو تشویش صبح و شام ندارد

که در بهشت نه سالی معین است و نه ماهی

چو در حضور تو ایمان و کفر راه ندارد

چه مسجدی چه کنشتی، چه طاعتی چه گناهی

مده به دست سپاه فراق ملک دلم را

به شکر آن که در اقلیم حسن بر همه شاهی

بدین صفت که ز هر سو کشیده ای صف مژگان

تو یک سوار توانی زدن به قلب سپاهی

چگونه بر سر آتش سپندوار نسوزم

که شوق خال تو دارد مرا به حال تباهی

به غیر سینه صد چاک خویش در صف محشر

شهید عشق نخواهد نه شاهدی، نه گواهی

اگر صباح قیامت ببینی آن رخ و قامت

جمال حور نجویی، وصال سدره نخواهی

رواست گر همه عمرش به انتظار سرآید

کسی که جان به ارادت نداده بر سر راهی

تسلی دل خود می دهم به ملک محبت

گهی به دانه اشکی، گهی به شعله آهی

فتاد تابش مهر مهی به جان فروغی

چنان که برق تجلی فتد به خرمن کاهی
دیدگاه ها (۱)

ابری نیست .بادی نیست.می نشینم لب حوض:گردش ماهی ها ، روشنی ، ...

"دلا این زندگی جز یک سفر نیست "گذرگاه است و راهش بی خطر نیست...

برف نو ، برف نو ، سلام ، سلامبنشین ، خوش نشسته‌ای بر بامپاکی...

قلبم را بپذیرآنقدر دوستت دارم را تڪرار خواهم‌ ڪردڪه نفس هایم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط