پارت ۲۱
پارت ۲۱
ولی فکر نمی کنم هشدار های کوک حریف لجبازی تو بشه.....
دوباره پشتش رو بهم کرد و ادامه داد
¤ولی به هر حال که دیگه کاری بهت ندارم.....
با جمله ای که شنیدم تعجب کردم....
اما مثل اینکه مذاکره دیروزشون موفقیت آمیز بوده که بهم کاری نداره.....
¤لجبازیت دقیقا مثل لیاست.....
با شنیدن دوباره اسمی که دیروزم از زبون کوک شنیده بودم،شاخک هام تیز شد.....
هنوزم ازش میترسیدم،اما حس کنجکاوی که درونم فعال شده بود بر ترسم غلبه کرده بود بخاطر همین پرسیدم
+لیا؟
خنده ای کرد و گفت
¤گوشای تیزی داری.....
+آه.....بیخیالش.....
دوباره به سمت اتاق برگشتم که با صداش از حرکت وایسادم
¤کسیه که از تمام دنیا بیشتر دوستش دارم.....(در تمام مدت به ماه خیره شده)
با کنجکاوی دوباره زاویم رو عوض کردم و رو به اون وایسادم....
اما اون همچنان پشتش به من بود و به ماه خیره شده بود.....
¤اونم دقیقا عین تو بود........لجباز و خیره سر......
همین لجبازیش کار دستش داد و سالها ازم دورش کرد.....
آروم پامو روی سنگ های خاکستری رنگ شیروونی گذاشتم.....
¤نمیدونم زندست یا نه......ولی میخوام اگه زندست هر جا که هست سالم باشه........
با شنیدن صدایی که پر بغض بود دلم ریش ریش شد.....
به سمتش رفتم و کنارش نشستم....دستمو روی صورتش کشیدم و اشکش رو پاک کردم.....
انگار نه انگار که این مرد دیروز قصد کشتن منو داشت.....
+نمیدونم لیا کیه......حتی دقیق نمیدونم تو کی هستی.....فقط میدونم نباید انقدر زود جا بزنی.....همه چیز درست میشه قول میدم.....
دستمو آروم کنار زد و اشکش رو پاک کرد.....
در حالی که دماغش رو بالا میکشید گفت
¤کوک،درباره ام چیزی بهت نگفته ؟
+راستش نه......خودت میگی؟
خنده ای کرد و گفت
¤چه زود پسر خاله میشی.....انگار نه انگار که دیروز می خواستم بکشمت.....
+آخه خودت گفتی دیگه کاریم نداری.......
هیچ حرفی نزد که من گفتم
+خب اگه دوست نداری مشکلی نیست،من.....
¤برادر ناتنی کوک......
+چی؟
¤برادر ناتی کوکم.....منم مثل جیمینم ........هم از یه پدر و هم از یه مادر دیگه ام.....اما مامانم بعد از به دنیا اومدن من با پدر کوک ازدواج کرد.....
با فکر اینکه شروع کرده به تعریف کردن کنارش نشستم......
نگاهش هنوز به ماه بود و نگاه من روی اون.......
¤پرسیدی لیا کیه.......!
زندگی من تا موقع مرگ مادرم با یه سکته قلبی خوب بود.....
بعد از اون زندگی روی خوشش رو بهم نشون نداد...،،
تا اینکه توی ۲۰ سالگیم.......... لیا رو بین یکی از خدمتکارای تازه کار دیدم...
توی همون نگاه اول یه دل نه صد دل عاشقش شدم.....
اما اون منو دوست نداشت.....بلکه ازم متنفر بود.....
چون فکر میکرد منم مثل پدرمم.....
با تموم لجبازی و یه دنده بودنش.......بالاخره عاشقم شد......
جوری عاشقم شد که فکرشم نمی کردم.......
شدیم مثل رومئو و ژولیت.....
اما رومئو و ژولیت خانواده هاشون مخالف عشقشون بودن.....
ژولیت من که خونواده ای نداشت.....
ولی خانواده من باهاش مخالف بودن.....
البته خانواده که نه ،پدرم.....
تنها کسی که مخالف بود پدرم بود......
اگر اون مخالف بود ،هیچ کس حریفش نمیشد.....
تا یک سال هیچ چیز به هیچ کس نگفتیم و پنهونی همو ملاقات میکردیم.....
هر چی می گذشت بیشتر عاشق هم میشدیم و بیشتر برای به دست آوردن هم له له میزدیم.....
اما همه چیز وقتی خراب شد که پدرم فهمید و خواست که لیا بره پیشش....
خماری بد دردیه😂👣🖤
ولی فکر نمی کنم هشدار های کوک حریف لجبازی تو بشه.....
دوباره پشتش رو بهم کرد و ادامه داد
¤ولی به هر حال که دیگه کاری بهت ندارم.....
با جمله ای که شنیدم تعجب کردم....
اما مثل اینکه مذاکره دیروزشون موفقیت آمیز بوده که بهم کاری نداره.....
¤لجبازیت دقیقا مثل لیاست.....
با شنیدن دوباره اسمی که دیروزم از زبون کوک شنیده بودم،شاخک هام تیز شد.....
هنوزم ازش میترسیدم،اما حس کنجکاوی که درونم فعال شده بود بر ترسم غلبه کرده بود بخاطر همین پرسیدم
+لیا؟
خنده ای کرد و گفت
¤گوشای تیزی داری.....
+آه.....بیخیالش.....
دوباره به سمت اتاق برگشتم که با صداش از حرکت وایسادم
¤کسیه که از تمام دنیا بیشتر دوستش دارم.....(در تمام مدت به ماه خیره شده)
با کنجکاوی دوباره زاویم رو عوض کردم و رو به اون وایسادم....
اما اون همچنان پشتش به من بود و به ماه خیره شده بود.....
¤اونم دقیقا عین تو بود........لجباز و خیره سر......
همین لجبازیش کار دستش داد و سالها ازم دورش کرد.....
آروم پامو روی سنگ های خاکستری رنگ شیروونی گذاشتم.....
¤نمیدونم زندست یا نه......ولی میخوام اگه زندست هر جا که هست سالم باشه........
با شنیدن صدایی که پر بغض بود دلم ریش ریش شد.....
به سمتش رفتم و کنارش نشستم....دستمو روی صورتش کشیدم و اشکش رو پاک کردم.....
انگار نه انگار که این مرد دیروز قصد کشتن منو داشت.....
+نمیدونم لیا کیه......حتی دقیق نمیدونم تو کی هستی.....فقط میدونم نباید انقدر زود جا بزنی.....همه چیز درست میشه قول میدم.....
دستمو آروم کنار زد و اشکش رو پاک کرد.....
در حالی که دماغش رو بالا میکشید گفت
¤کوک،درباره ام چیزی بهت نگفته ؟
+راستش نه......خودت میگی؟
خنده ای کرد و گفت
¤چه زود پسر خاله میشی.....انگار نه انگار که دیروز می خواستم بکشمت.....
+آخه خودت گفتی دیگه کاریم نداری.......
هیچ حرفی نزد که من گفتم
+خب اگه دوست نداری مشکلی نیست،من.....
¤برادر ناتنی کوک......
+چی؟
¤برادر ناتی کوکم.....منم مثل جیمینم ........هم از یه پدر و هم از یه مادر دیگه ام.....اما مامانم بعد از به دنیا اومدن من با پدر کوک ازدواج کرد.....
با فکر اینکه شروع کرده به تعریف کردن کنارش نشستم......
نگاهش هنوز به ماه بود و نگاه من روی اون.......
¤پرسیدی لیا کیه.......!
زندگی من تا موقع مرگ مادرم با یه سکته قلبی خوب بود.....
بعد از اون زندگی روی خوشش رو بهم نشون نداد...،،
تا اینکه توی ۲۰ سالگیم.......... لیا رو بین یکی از خدمتکارای تازه کار دیدم...
توی همون نگاه اول یه دل نه صد دل عاشقش شدم.....
اما اون منو دوست نداشت.....بلکه ازم متنفر بود.....
چون فکر میکرد منم مثل پدرمم.....
با تموم لجبازی و یه دنده بودنش.......بالاخره عاشقم شد......
جوری عاشقم شد که فکرشم نمی کردم.......
شدیم مثل رومئو و ژولیت.....
اما رومئو و ژولیت خانواده هاشون مخالف عشقشون بودن.....
ژولیت من که خونواده ای نداشت.....
ولی خانواده من باهاش مخالف بودن.....
البته خانواده که نه ،پدرم.....
تنها کسی که مخالف بود پدرم بود......
اگر اون مخالف بود ،هیچ کس حریفش نمیشد.....
تا یک سال هیچ چیز به هیچ کس نگفتیم و پنهونی همو ملاقات میکردیم.....
هر چی می گذشت بیشتر عاشق هم میشدیم و بیشتر برای به دست آوردن هم له له میزدیم.....
اما همه چیز وقتی خراب شد که پدرم فهمید و خواست که لیا بره پیشش....
خماری بد دردیه😂👣🖤
۶۷.۹k
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.