پارت ۲۰
پارت ۲۰
نور ماه از گوشه ی پنجره کمی از اتاق رو روشن کرده بود....
غلتی زدم و رو به چه یونگ دراز کشیدم......
یه کار اضطراری پیش اومد و کوک و جیمین و یونگی و تهیونگ برگشتن عمارت......
اما برای اینکه من با نامجون تنها نباشم هوسوک و جین و جیسو و چه یونگ پیشم موندن.......
جین و جیسو و هیسو اتاق سمت راست و هوسوک اتاق سمت چپم بودن....
از دو طرف اتاقو احاطه کرده بودن که اتفاقی برام نیفته.....
این خانمم که فرستادن اتاقم تا پیشم باشه و مراقبم باشه.....
آب دهنش راه گرفته بود و خر و پوف خفه ای میکشید....
این مثلا میخواست مراقب من باشه......
بعد از اتفاق دیروز یه لحظه هم تنها نموندم.....
حتی برای دستشویی رفتنم یکی دنبالم میومد......
اما با اینحال انگار کوک مشکلش رو با نامجون حل کرده بود......
چون بعد از اینکه از پیشش برگشت به نظر راضی میومد.....
از اونجایی که خوابم نمیبرد، پتو رو کنار زدم بلند شدم.....
به سمت پنجره رفتم و پرده ی خاکستری رنگ اتاق رو کنار زدم....
با کنار زدن پرده نور ماه کامل توی اتاق پخش شد.....
فکر اتفاقات دیروز افتادم......
فکر اینکه گونه های کوک بعد از مدتها طعم اشک شورش رو چشیدن.....
فکر اینکه بخاطر من......من ،ا/ت،غرورشو زیر پاش گذاشت و جلوی نانجون زانو زد.....
فکر اینکه جلوش زانو زده عذابم میداد اما از یه طرفم قند توی دلم آب میکرد.......
دستی روی شکمم کشیدم.....
توی اینجور وقتا با کسی که مدتهاست یه تیکه از وجودم شده، حرف میزدم...
+توعم دیروز ترسیده بودی مگه نه؟
معلومه ترسیده بودی....منم ترسیدم.....
*مکث راستش.....وقتی که بابایی بهم گفت که دوسم داره برام غیر قابل باور بود.....
میترسیدم......میترسیدم که اینم یه بازی باشه.....
بازم بازیم بده......
اول دلبسته ام کنه بعد دل بکنه......
اما دیروز مطمئن شدم.....
مطمئن شدم که نه بازیه نه دروغه.....
بابات الکی غرورشو زیر پاش نمیزاره.....
اینکه دیروز برای نجات جون ما جلوی اون آقا بَده زانو زد ، یعنی ما براش خیلی مهمیم......
دوباره دستی روی برآمدگی روی شکمم کشیدم.......
نگاهی به ماه انداختم.....
کامل بود.....
با فکری که به سرم زد لرزی به بدنم افتاد.....
ماه الان از پشت بوم خیلی زیبا میشه.....
چی میشه اگه برم و از پشت بوم تماشاش کنم؟
چه یونگ و بقیه که خوابن......
با فکر اینکه زود برمیگردم خودمو برای رفتن متعاقد کردم.....
بارونی قهوه ای رنگ رو پوشیدم و خیلی با احتیاط از اتاق بیرون زدم....
با قدم های آروم به سمت پشت بوم میرفتم.....
اما به پشت بوم راضی نشدم.....
به سمت سقف شیر وونی رفتم.......
از حفره ی کوچیکی که از اتاق زیرشیروونی راه داشت بالا اومدم......
اما با دیدن فردی ممنوعه چشمهام اندازه بشقاب شد......
نامجون روی سقف شیروونی نشسته بود و به ماه نگاه میکرد......
اگر یه لحظه دیگه اینجا میموندم و نامجون میفهمید اینجام،تضمین نمیکردم اینبار از زیر دستش زنده بیرون بیام.....
آروم به سمت اتاق زیر شیروونی برگشتم که با صداش خشکم زد.....
¤این موقع شب نباید بیرون باشی خانم کوچولو.....
با ترس به سمتش برگشتم که اونم برگشت و نگاهش رو بهم داد......
¤حدس میزنم که کوک کلی بهت سفارش کرده که بیرون نیای و دور و بر من نپلکی......
نور ماه از گوشه ی پنجره کمی از اتاق رو روشن کرده بود....
غلتی زدم و رو به چه یونگ دراز کشیدم......
یه کار اضطراری پیش اومد و کوک و جیمین و یونگی و تهیونگ برگشتن عمارت......
اما برای اینکه من با نامجون تنها نباشم هوسوک و جین و جیسو و چه یونگ پیشم موندن.......
جین و جیسو و هیسو اتاق سمت راست و هوسوک اتاق سمت چپم بودن....
از دو طرف اتاقو احاطه کرده بودن که اتفاقی برام نیفته.....
این خانمم که فرستادن اتاقم تا پیشم باشه و مراقبم باشه.....
آب دهنش راه گرفته بود و خر و پوف خفه ای میکشید....
این مثلا میخواست مراقب من باشه......
بعد از اتفاق دیروز یه لحظه هم تنها نموندم.....
حتی برای دستشویی رفتنم یکی دنبالم میومد......
اما با اینحال انگار کوک مشکلش رو با نامجون حل کرده بود......
چون بعد از اینکه از پیشش برگشت به نظر راضی میومد.....
از اونجایی که خوابم نمیبرد، پتو رو کنار زدم بلند شدم.....
به سمت پنجره رفتم و پرده ی خاکستری رنگ اتاق رو کنار زدم....
با کنار زدن پرده نور ماه کامل توی اتاق پخش شد.....
فکر اتفاقات دیروز افتادم......
فکر اینکه گونه های کوک بعد از مدتها طعم اشک شورش رو چشیدن.....
فکر اینکه بخاطر من......من ،ا/ت،غرورشو زیر پاش گذاشت و جلوی نانجون زانو زد.....
فکر اینکه جلوش زانو زده عذابم میداد اما از یه طرفم قند توی دلم آب میکرد.......
دستی روی شکمم کشیدم.....
توی اینجور وقتا با کسی که مدتهاست یه تیکه از وجودم شده، حرف میزدم...
+توعم دیروز ترسیده بودی مگه نه؟
معلومه ترسیده بودی....منم ترسیدم.....
*مکث راستش.....وقتی که بابایی بهم گفت که دوسم داره برام غیر قابل باور بود.....
میترسیدم......میترسیدم که اینم یه بازی باشه.....
بازم بازیم بده......
اول دلبسته ام کنه بعد دل بکنه......
اما دیروز مطمئن شدم.....
مطمئن شدم که نه بازیه نه دروغه.....
بابات الکی غرورشو زیر پاش نمیزاره.....
اینکه دیروز برای نجات جون ما جلوی اون آقا بَده زانو زد ، یعنی ما براش خیلی مهمیم......
دوباره دستی روی برآمدگی روی شکمم کشیدم.......
نگاهی به ماه انداختم.....
کامل بود.....
با فکری که به سرم زد لرزی به بدنم افتاد.....
ماه الان از پشت بوم خیلی زیبا میشه.....
چی میشه اگه برم و از پشت بوم تماشاش کنم؟
چه یونگ و بقیه که خوابن......
با فکر اینکه زود برمیگردم خودمو برای رفتن متعاقد کردم.....
بارونی قهوه ای رنگ رو پوشیدم و خیلی با احتیاط از اتاق بیرون زدم....
با قدم های آروم به سمت پشت بوم میرفتم.....
اما به پشت بوم راضی نشدم.....
به سمت سقف شیر وونی رفتم.......
از حفره ی کوچیکی که از اتاق زیرشیروونی راه داشت بالا اومدم......
اما با دیدن فردی ممنوعه چشمهام اندازه بشقاب شد......
نامجون روی سقف شیروونی نشسته بود و به ماه نگاه میکرد......
اگر یه لحظه دیگه اینجا میموندم و نامجون میفهمید اینجام،تضمین نمیکردم اینبار از زیر دستش زنده بیرون بیام.....
آروم به سمت اتاق زیر شیروونی برگشتم که با صداش خشکم زد.....
¤این موقع شب نباید بیرون باشی خانم کوچولو.....
با ترس به سمتش برگشتم که اونم برگشت و نگاهش رو بهم داد......
¤حدس میزنم که کوک کلی بهت سفارش کرده که بیرون نیای و دور و بر من نپلکی......
۶۴.۱k
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.