ویلای من
ویلای من
Part 10
از زبان ادمین
اونشب.. به زیبایی تموم شد.. به زیبایی رقصیدند.. به زیبایی زن و شوهر اعلام شدن.. به زیبایی مال هم شدن...
همه چی خوب بود.. همه چی...
تا اینکه ۲ ماه از ازدواج شوگا و اتگذشت.....
فکر کردید الان میگم the end؟ نه.. تازه داستان شروع شده.. داستان قتل... داستان مرگ....
بعد از دوماه...
ساعت ۱۲ شب
شوگا هنوز نیومده بود خونه..
هنوز داخل خونه نبود...
ات تنها بود..
از نگرانی داشت سکته میکرد
چرا نمیاد... اون همیشه قبل ۸ خونه بود..
همینطور داشت سکته میکرد
به گوشیش نوتیف اومد
گوشی رو برداشت و نگاه کرد
ناشناس؟
عکس بود
عکس رو باز کرد
شوگا بود که بیهوش شده بود و به صندلی بسته شده بود..
قلبش رو حس نمیکرد..
کنار عکس پیامی بود
متن پیام: خب خب. ببین ات خانم.. عشق زندگیته.. زیر دست من.. قشنگنیست؟ اگرمیخوای داشته باشیش به آدری زیر بیا
از استرس داشت سکته میکرد.
براش مهم نبود چه اتفاقی واسه خودش میفته
سریع لباس پوشید و بدون ماشین و بدو بدو داخل اون بارون.. با هوای سرد به سمت آدرس رفت
فقط میدویید
وسط راه چند باری زمین خورد...
اشک جلوی چشماش رو گرفته بود
باورش نمیشد
چرا..
دعا دعا میکرد شوگا حالش خوب باشه
وارد ساختمون شد..
بالا پشتبوم بود
شوگااون وسط به صندلی بسته شده بود
کسی وارد شد
با کسی که دید نفس تو سینه اش حبس شد
Part 10
از زبان ادمین
اونشب.. به زیبایی تموم شد.. به زیبایی رقصیدند.. به زیبایی زن و شوهر اعلام شدن.. به زیبایی مال هم شدن...
همه چی خوب بود.. همه چی...
تا اینکه ۲ ماه از ازدواج شوگا و اتگذشت.....
فکر کردید الان میگم the end؟ نه.. تازه داستان شروع شده.. داستان قتل... داستان مرگ....
بعد از دوماه...
ساعت ۱۲ شب
شوگا هنوز نیومده بود خونه..
هنوز داخل خونه نبود...
ات تنها بود..
از نگرانی داشت سکته میکرد
چرا نمیاد... اون همیشه قبل ۸ خونه بود..
همینطور داشت سکته میکرد
به گوشیش نوتیف اومد
گوشی رو برداشت و نگاه کرد
ناشناس؟
عکس بود
عکس رو باز کرد
شوگا بود که بیهوش شده بود و به صندلی بسته شده بود..
قلبش رو حس نمیکرد..
کنار عکس پیامی بود
متن پیام: خب خب. ببین ات خانم.. عشق زندگیته.. زیر دست من.. قشنگنیست؟ اگرمیخوای داشته باشیش به آدری زیر بیا
از استرس داشت سکته میکرد.
براش مهم نبود چه اتفاقی واسه خودش میفته
سریع لباس پوشید و بدون ماشین و بدو بدو داخل اون بارون.. با هوای سرد به سمت آدرس رفت
فقط میدویید
وسط راه چند باری زمین خورد...
اشک جلوی چشماش رو گرفته بود
باورش نمیشد
چرا..
دعا دعا میکرد شوگا حالش خوب باشه
وارد ساختمون شد..
بالا پشتبوم بود
شوگااون وسط به صندلی بسته شده بود
کسی وارد شد
با کسی که دید نفس تو سینه اش حبس شد
۵۱۶
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.