انقلاب سر کارگر جنوبی قرار داشتیم با پرایدش آمد سوار ش

انقلاب، سر کارگر جنوبی قرار داشتیم. با پرایدش آمد. سوار شدم و راه افتادیم سمت اسلامشهر. همیشه می نشستم توی ماشین بعد روبوسی می کردیم. موقع روبوسی دیدم چشم هایش خون است و سر و ریشش پر از خاک. از زور خواب به سختی حرف می زد. گفتم چرا اینطوری هستی؟ گفت چهار روز است خانه نرفته‌ام. گفتم بیابان بودی؟ گفت آره! گفتم چرا خانه نمیروی؟ گفت چند تا از بچه ها آمده‌اند آموزش، خیلی مستضعفند؛ یکیشان کاپشنش را فروخته آمده. به خاطر چنین آدم هایی شب و روز نداشت. یکبار گفت من یک چیزی فهمید‌ام؛ خدا شهادت را همیشه به آدم هایی داده که در کار سختکوش بوده‌اند.

تهران که بود، با ماشین خیلی اینطرف و آنطرف می‌رفت. بقول همسر معززش، بیشتر عمرش توی ماشینش گذشته بود! گاهی که با هم بودیم نگرانش میشدم؛ دیده بودم که پشت فرمان، گوشیش چقدر زنگ می‌خورد. همه‌اش هم تماس‌های کاری. چند باری خیلی جدی به او گفتم پشت فرمان اینقدر با تلفن صحبت نکن؛ خطرناک است! ولی بخاطر ضرورت‌های کاری انگار نمی‌شد. گاهی هم خیلی خسته و بی‌خواب بود اما ساعت‌های زیادی پشت فرمان می‌نشست. با این همه، دقت رانندگیش خیلی خوب بود، خیلی. من هیچوقت توی ماشینش احساس خطر نکردم. همیشه کمربندش بسته بود و با سرعت معقول می‌راند. لااقل دفعاتی را که با هم بودیم اینطور بود! یکی از همرزمانش می‌گوید: «من بستن کمربند را از محمودرضا یاد گرفتم. توی سوریه هم که رانندگی می‌کرد، تا می‌نشست کمربند را می‌بست. یکبار در سوریه به من گفت: محسن! می‌دانی چقدر مواظب بوده‌ام که با تصادف نمیرم؟!»


#شهید_مدافع_حرم
#مدافع_حرم
#شهید_محمودرضابیضایی
#شهید_مدافع_حرم_محمودرضابیضایی
#دفاع
#مدافعین_ال_الله
#لبیک_یا_زینب
#کلنا_عباسک_یازینب-سلام‌الله
#شهدا
#محمود_رضا_بیضایی
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#شهید_حسین_نصرتی
#مدافع_حرم
#پاسدار
#بسیج
#رزمنده
#بسیجی
#مقاومت
دیدگاه ها (۷)

خلاصه کوتاهی از زندگینامه شهید علمدارسید مجتبی علمدار در سحر...

وصیت نامه ی شهید سید مجتبی علمداربسم الله الرحمن الرحیمشهادت...

پست موقتسلامآدینه تون مهدویبه یه #چالش باصفا دعوت شدم از طرف...

..للحق عکس نوشت : باز هم #پیرمرد_پولدار_پرحاشیه_ی_محترم....و...

#رمان j_k#پارت ۵ویو کوک ندیمه : بانو پارک تشریف اوردن. در ها...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط