.
.
.
للحق عکس نوشت : باز هم #پیرمرد_پولدار_پرحاشیه_ی_محترم....
واقعاً مانده ام این حرفهایی که میزند در موردش فکر هم میکند؟؟؟
البته بماند اینکه از قدیم گفته اند:"#کمال_همنشین_در_من_اثر_کرد" وقتی با آل سعود رفاقت کنی بعید هم نیست که #نژاد_پرستی رو سرمشق کنی و خود را بالاتر از #روستاییان بدانی...
البته بماند که این #پیرمرد پرحاشیه در #سوم_شهریور سال ١٣١٣ مطابق با چهارم آگوست ١٩٣٤ در روستای #بهرمان شهرستان #رفسنجان پا به این دنیا گذاشت،...
علی ایحال،شعر زیر را فقط برای این داستان مناسب دیدم ولاغیر...
.
دیروز آسمان جُـلِ شهرخویش، امروز، کدخدای دِهِ بالا
فردا ولی قضاوت آن زود است ، باید حواله داد به پس فردا
در بی حواسیِ تبر و جنگل، بیرون پرید از کمر برکه
شور ابو عطا به گلویش بود،( میرفت آب بادیه سر بالا)
آمد به خواستگاری خاتونش ، با خنده ی تصنعی و مرموز
داماد شد وَ زود عروسی کرد ، با این قبای عاریه ی یک لا
حتی بلد نبود که ماهی چیست، حتی نخورده بود کمی مِیــگو
الله بختکی شد و تور انداخت ، ماهی گرفت چند غِزِ ل آلا
آمد أدا در آورد و میگفت:ارث شما به کیسه ی همشهریست
مهریه ی زنش هم اگر کرده است ، می گیرم از یکایکشان ، حتا
یک شب به سِحر هم متوسل شد ، مرتاض شد فلوت و نی انبان زد
چون مارها کرند نرقصیدند، خندید و گریه کرد نشد امّا
گفتی پیمبر است ، بله ، شاید ،جبریل آیه های نسنجیده
با این حساب ، معجزه هم دارد : خر کردن تمامی آدمها!!
.
حالا که نصف شب شده این شاعر ، خوابش گرفت و قافیه را گم کرد
وقتی دوباره قافیه پیدا کرد ، میگوید او ادامه ی شعرش را...یاحق.
.
.
پانوشت : #اگر_دین_ندارید_لاقل_آزادمرد_باشید
.
.
کاملاً بی ربط : ﺟﺰﺋﻴﺎﺕ ِ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺖ ...
ﮐﻠﻴﺎﺕ ِ ﺯﻧﺪﮔﯽ ِ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ!!!
.
.
#aynaammar#این_عمار#أین_عمار#هاشمی_رفسنجانی#روستا#شهر#مایه_دار#پولدار#مستضعف#مستضعفین#من_یک_روستاییم#من_یک_روستایی_انقلابی_هستم
.
للحق عکس نوشت : باز هم #پیرمرد_پولدار_پرحاشیه_ی_محترم....
واقعاً مانده ام این حرفهایی که میزند در موردش فکر هم میکند؟؟؟
البته بماند اینکه از قدیم گفته اند:"#کمال_همنشین_در_من_اثر_کرد" وقتی با آل سعود رفاقت کنی بعید هم نیست که #نژاد_پرستی رو سرمشق کنی و خود را بالاتر از #روستاییان بدانی...
البته بماند که این #پیرمرد پرحاشیه در #سوم_شهریور سال ١٣١٣ مطابق با چهارم آگوست ١٩٣٤ در روستای #بهرمان شهرستان #رفسنجان پا به این دنیا گذاشت،...
علی ایحال،شعر زیر را فقط برای این داستان مناسب دیدم ولاغیر...
.
دیروز آسمان جُـلِ شهرخویش، امروز، کدخدای دِهِ بالا
فردا ولی قضاوت آن زود است ، باید حواله داد به پس فردا
در بی حواسیِ تبر و جنگل، بیرون پرید از کمر برکه
شور ابو عطا به گلویش بود،( میرفت آب بادیه سر بالا)
آمد به خواستگاری خاتونش ، با خنده ی تصنعی و مرموز
داماد شد وَ زود عروسی کرد ، با این قبای عاریه ی یک لا
حتی بلد نبود که ماهی چیست، حتی نخورده بود کمی مِیــگو
الله بختکی شد و تور انداخت ، ماهی گرفت چند غِزِ ل آلا
آمد أدا در آورد و میگفت:ارث شما به کیسه ی همشهریست
مهریه ی زنش هم اگر کرده است ، می گیرم از یکایکشان ، حتا
یک شب به سِحر هم متوسل شد ، مرتاض شد فلوت و نی انبان زد
چون مارها کرند نرقصیدند، خندید و گریه کرد نشد امّا
گفتی پیمبر است ، بله ، شاید ،جبریل آیه های نسنجیده
با این حساب ، معجزه هم دارد : خر کردن تمامی آدمها!!
.
حالا که نصف شب شده این شاعر ، خوابش گرفت و قافیه را گم کرد
وقتی دوباره قافیه پیدا کرد ، میگوید او ادامه ی شعرش را...یاحق.
.
.
پانوشت : #اگر_دین_ندارید_لاقل_آزادمرد_باشید
.
.
کاملاً بی ربط : ﺟﺰﺋﻴﺎﺕ ِ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺖ ...
ﮐﻠﻴﺎﺕ ِ ﺯﻧﺪﮔﯽ ِ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ!!!
.
.
#aynaammar#این_عمار#أین_عمار#هاشمی_رفسنجانی#روستا#شهر#مایه_دار#پولدار#مستضعف#مستضعفین#من_یک_روستاییم#من_یک_روستایی_انقلابی_هستم
۱.۸k
۱۶ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.