قفس یخی تو

قفـس یخـی تو
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜۪۪︵᷼
دو ماه گذشت. ماه‌هایی که هر روز یونا نقشه می‌کشید. او رفتار محافظ بی‌احساس را زیر نظر گرفته بود؛ مردی که بعداً فهمید نامش "سوک" است. سوک هر روز دقیقاً ساعت هفت عصر، دور حیاط را دور می‌زد و به مدت پانزده دقیقه به سمت جنگل پشت عمارت می‌رفت، جایی که دوربین‌ها کمتر بود. پنجره حمام سوئیت او، اگرچه قفل بود، اما تنها پنجره‌ای بود که به سیستم هشدار مرکزی متصل نبود. جیمین هرگز فکر نکرده بود یونا آنقدر جسارت داشته باشد.
یونا هفته‌ها با یک سنجاق موی محکم، پیچ‌های قفل داخلی پنجره حمام را شل کرده بود. حالا، در یک عصر بارانی، وقتی جیمین برای جلسه‌ای اضطراری به شهر رفته بود، زمان عمل بود. قلبش چنان می‌کوبید که فکر می‌کرد صدایش را می‌شود شنید. باران تند، مزیت بود. صدایش را خفه می‌کرد و دید محافظان را کم می‌کرد. پنجره را آرام باز کرد. هوای سرد و نمناک صورتش را نوازش داد. نوازشی که بوی آزادی می‌داد.
از پنجره پایین پرید، روی چمن‌های خیس فرود آمد. مچ پایش پیچ خورد، اما دردی حس نکرد. فقط آدرنالین. به سرعت خود را به حاشیه جنگل رساند. دقیقاً مطابق برنامه. نورهای عمارت پشت سرش محو می‌شدند. نفسش به شماره افتاده بود، اما لبخند روی لبانش بود. نزدیک بود. نزدیک...
ناگهان، چراغ‌های پرنور یک خودرو از پیچ راه بیرون زد و مستقیماً به او تابید. یونا چشم‌هایش را به هم فشار داد، قلبش از حرکت ایستاد. ماشین جیمین نبود.
اما در همان لحظه، از تاریکیِ سایه درختان، بازویی مثل بند فولادی دور کمرش حلقه زد و او را به قفسه‌ای سخت و آشنا کوبید. بوی ادکلن خاص و سردی که ماه‌ها با آن زیسته بود، مشامش را پر کرد.
√فکـر کردی میتونی فرار کنی دختر کوچولو؟
صدای جیمین در گوشش بود، آرام، تقریباً عاشقانه، اما با زیرکیِ برقی از خشم مهار شده. یونا با تمام وجود تقلا کرد. لگد زد، گاز گرفت، ناخن‌هایش را در بازویش فرو برد. مثل یک حیوان گرفتار.
جیمین حتی تکان هم نخورد. فقط محکم‌تر گرفت. نفس‌ش گرم و بر صورت مرطوب یونا بود.
√تقلایت زیباست.
با صدایی نفس‌گیر گفت.
√مثل پرنده‌ای که برای اولین بار می‌خواهد پرواز کند. اما پرنده‌های قفسی... بال‌هایشان ضعیف است، یونا.
یونا فریاد کشید. فریادی از خشم و درماندگی. اما باران و رعد، صدایش را بلعیدند.
جیمین به آرامی او را برگرداند تا روبه‌رویش شود. صورتش در نور مه‌تاب مرموز و خطرناک به نظر می‌رسید. در چشمانش نه خشم که حسی عمیق‌تر و ترسناک‌تر موج می‌زد: حسی شبیه به خیانت از سوی محبوب ترین دارایی‌اش.
√من شهر رو ترک نکردم، یونا.
انگشتش را زیر چانه‌اش قرار داد.
√ فقط می‌خواستم ببینم چقدر نزدیک به لبه پرتگاه می‌روی. و تو... زیبا پریدی.
سپس، بدون هیچ هشداری، لب‌هایش را با شدت و خشونتی دیوانهوار بر لب‌های یونا فشرد. این بوسه‌ای نبود از عشق. این یک نشانه گذاری بود. یک تنبیه. ادعای مالکیتی که تا مغز استخوان نفوذ می‌کرد. یونا سعی کرد سرش را برگرداند، اما جیمین با یک دست موهایش را گرفت و سرش را ثابت نگه داشت. جهان دور سرش می‌چرخید و باران اشک‌هایش را با آب باران می‌شست.
وقتی او را رها کرد، هر دو نفس‌نفس می‌زدند. جیمین پیشانی‌اش را به پیشانی یونا چسباند.
√حالا دیگر می‌دانی، عزیزم.
با صدایی لرزان از شور و جنون گفت.
√حتی وقتی فرار می‌کنی، در دام منی. این بار، قفست را محکم‌تر می‌سازم. با هر تکه از نفرتت، با هر جرقه امیدت به آزادی... قفسم قوی‌تر می‌شود.
و یونا، در آغوش سرد و بی‌رحم او، زیر باران سیل‌آسا، برای اولین بار واقعاً تسلیم نشد، اما فهمید که شاید آزادی بیرون از این عمارت نباشد. شاید آزادی باید از درون جهنمی که جیمین برایش ساخته بود، رخنه کند. و این ترسناک‌ترین کشف تمام عمرش بود.
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جیمین #رمان
دیدگاه ها (۰)

قفـس یخـی تـو𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼...

قفـس یخی تـو𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط