قفس یخی تو
قفـس یخی تـو
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
هر شب با نوک پنجرههای لرزان شروع میشد. صدای خرد شدن شیشه زیر کفشهای چرمی گرانقیمت. یونا خودش را به دیوار اتاقش میچسباند، نفسهایش حبس شده در گلو. حتی نیازی نبود نگاه کند؛ از بوی تند ادکلن و بوی خطر میدانست چه کسی است.
جیهونگ. پسر داییاش. همان که حالا پس از مرگ پدرش، سرپرستی او و بدهیهای افسانهایاش را به ارث برده بود. نه برای مراقبت، که برای مالکیت.
=چرا قفل میکنی در را، یونای عزیز؟ صدایش نرم و چرب میآمد از پشت در. =من که فقط میخواهم حال تو را بپرسم.
یونا جواب نمیداد. دندانهایش به هم فشرده میشد تا فریاد نکشد. جیبهای جیهونگ همیشه پر از اسکناسهای تازه بود، ولی پول اجاره خانه کوچکشان را فراموش میکرد. بدهی قمار بود، بدهی احمقانه پدرش. و یونا، مهره ای در میدان قمار.
تا اینکه شب سرنوشتساز رسید. جیهونگ با چشمانی برافروخته و خالی از پول به خانه هجوم آورد. یونا میدانست چه شده. باز هم باخته بود.
=باید جبران کنی، یونا
دستش را روی صورت یونا کشید. او با نفرت کنار کشید.
=یک قلم بدهی بزرگ به گردن ماست. اما راه حلی دارم.
راه حل، مردی بود به نام جیمین. رقیب اصلی جیهونگ در تاریکیهای شهر، کسی که اموال و قدرت جیهونگ را تکه تکه بلعیده بود. و حالا، جیهونگ در ازای بخشیدن آن قلم بدهی، پیشنهاد هدیه داده بود.
=جیمین تو را دیده. خواسته. و من... ترجیح دادم پول نقدش را بگیرم. جیهونگ با بیتفاوتی شانه بالا انداخت.
دستور داد دو نفر از محافظانش او را ببندند. یونا تقلا کرد، گریست، التماس کرد. اما برای جیهونگ، او فقط یک بدهی متحرک بود. آن شب را با کابوس به صبح رساند. صبح روز بعد، او را با چشمبند به خانهای بردند که بیشتر شبیه قلعهای متروک بود. در حیاط، محافظی خوشتیپ با نگاهی سرد و بیاعتنا نشسته بود، تفنگش را تمیز میکرد. حتی وقتی یونا را با وضعی اسفبار از جلویش رد کردند، نگاهش را برنگرداند. فقط جیمین مهم بود.
او را به اتاقی بزرگ بردند. پنجرههای بلند، مبلمان تیره، و مردی که پشت به در، کنار شومینه ایستاده بود. وقتی برگشت، یونا نفسش بند آمد. جیمین زیبا بود، به زیبایی یک خنجر برّان. اما چشمانش... چشمانش مثل زمستان بیپایان بود.
√خوش آمدی به خانهات، یونا
صدایش آرام و مرگبار بود. قدمها را به سمت او برد. دستش را بلند کرد تا گونه اش را لمس کند. یونا سرش را برگرداند.
نفرت در چهره جیمین درخشید، درخششی خطرناک. انگشتانش را محکم دور چانه یونا حلقه کرد و او را مجبور به نگاه کردن به خودش کرد.
√از من متنفر باش.
لبخندی بر لبش نشست که یونا را به لرزه انداخت
√اما بدان که از امروز، تو مال منی. هر ذرهات. هر نفسات. و من اموالم را تا حد جنون دوست دارم.
و یونا، در اعماق آن چشمان یخزده، چیزی را دید که ترسش را چند برابر کرد. عشقی بیمارگونه و حریصانه که قفسی محکمتر از زنجیر میساخت. این آغاز اسارت بود، آغاز کابوسی به نام عشق مجنون او
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جونگکوک #رمان
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
هر شب با نوک پنجرههای لرزان شروع میشد. صدای خرد شدن شیشه زیر کفشهای چرمی گرانقیمت. یونا خودش را به دیوار اتاقش میچسباند، نفسهایش حبس شده در گلو. حتی نیازی نبود نگاه کند؛ از بوی تند ادکلن و بوی خطر میدانست چه کسی است.
جیهونگ. پسر داییاش. همان که حالا پس از مرگ پدرش، سرپرستی او و بدهیهای افسانهایاش را به ارث برده بود. نه برای مراقبت، که برای مالکیت.
=چرا قفل میکنی در را، یونای عزیز؟ صدایش نرم و چرب میآمد از پشت در. =من که فقط میخواهم حال تو را بپرسم.
یونا جواب نمیداد. دندانهایش به هم فشرده میشد تا فریاد نکشد. جیبهای جیهونگ همیشه پر از اسکناسهای تازه بود، ولی پول اجاره خانه کوچکشان را فراموش میکرد. بدهی قمار بود، بدهی احمقانه پدرش. و یونا، مهره ای در میدان قمار.
تا اینکه شب سرنوشتساز رسید. جیهونگ با چشمانی برافروخته و خالی از پول به خانه هجوم آورد. یونا میدانست چه شده. باز هم باخته بود.
=باید جبران کنی، یونا
دستش را روی صورت یونا کشید. او با نفرت کنار کشید.
=یک قلم بدهی بزرگ به گردن ماست. اما راه حلی دارم.
راه حل، مردی بود به نام جیمین. رقیب اصلی جیهونگ در تاریکیهای شهر، کسی که اموال و قدرت جیهونگ را تکه تکه بلعیده بود. و حالا، جیهونگ در ازای بخشیدن آن قلم بدهی، پیشنهاد هدیه داده بود.
=جیمین تو را دیده. خواسته. و من... ترجیح دادم پول نقدش را بگیرم. جیهونگ با بیتفاوتی شانه بالا انداخت.
دستور داد دو نفر از محافظانش او را ببندند. یونا تقلا کرد، گریست، التماس کرد. اما برای جیهونگ، او فقط یک بدهی متحرک بود. آن شب را با کابوس به صبح رساند. صبح روز بعد، او را با چشمبند به خانهای بردند که بیشتر شبیه قلعهای متروک بود. در حیاط، محافظی خوشتیپ با نگاهی سرد و بیاعتنا نشسته بود، تفنگش را تمیز میکرد. حتی وقتی یونا را با وضعی اسفبار از جلویش رد کردند، نگاهش را برنگرداند. فقط جیمین مهم بود.
او را به اتاقی بزرگ بردند. پنجرههای بلند، مبلمان تیره، و مردی که پشت به در، کنار شومینه ایستاده بود. وقتی برگشت، یونا نفسش بند آمد. جیمین زیبا بود، به زیبایی یک خنجر برّان. اما چشمانش... چشمانش مثل زمستان بیپایان بود.
√خوش آمدی به خانهات، یونا
صدایش آرام و مرگبار بود. قدمها را به سمت او برد. دستش را بلند کرد تا گونه اش را لمس کند. یونا سرش را برگرداند.
نفرت در چهره جیمین درخشید، درخششی خطرناک. انگشتانش را محکم دور چانه یونا حلقه کرد و او را مجبور به نگاه کردن به خودش کرد.
√از من متنفر باش.
لبخندی بر لبش نشست که یونا را به لرزه انداخت
√اما بدان که از امروز، تو مال منی. هر ذرهات. هر نفسات. و من اموالم را تا حد جنون دوست دارم.
و یونا، در اعماق آن چشمان یخزده، چیزی را دید که ترسش را چند برابر کرد. عشقی بیمارگونه و حریصانه که قفسی محکمتر از زنجیر میساخت. این آغاز اسارت بود، آغاز کابوسی به نام عشق مجنون او
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جونگکوک #رمان
- ۱۶۸
- ۰۴ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط