ستاره بودن
من خیره به او بودم و او خیره بر ستارگان. زمزمه کردم «چقدر زیبا هستن» محو در تماشای آسمان زمزمه کرد«ستارها زیبایی متلق هستن» لبخندم کمرنگ تر میشود «چشمات رو میگم، اونا واقعا میدرخشن» نگاهم نمیکند آهی میکشم و نیم نگاهی به آسمان می اندازم، آسمان مملو از ستارگ است
دستانم که پشتم مخفی هستند را جلو می آورم«هعی استلا» برای یک لحظه نگاهش را به من میدهد و متوجه تکه ستاره ای که در دستانم است میشود لبخند میزند
-خدایه من!
-برای تو آوردمش
-واقعا برای منه؟
میخندم نور ستاره در چشمانش برق میزند. ستاره را از دستم میگرید و در آغوش میکشد نگاهی به دستانم می اندازم که از نور ستاره سوخته بود. صدایش در میان ساحل می پیچد«من عاشقتم، تو واقعا مهربونی» هیجان زده میشوم لبخندی که تا چشمانم میرسند را جواب گفته اش میکنم و رو بر میگردانم تا نگاهش کنم ادامه میدهد«مهربون و درخشان» همان داستان تکراری ، نگاه من به اوست و نگاه او به ستاره حرف هایش متعلق به من نبودند. لبخندم همانند امواج کنار ساحل کمرنگ تر و کمرنگ تر میشود صدایش دوباره سکوت را میشکند«ولی چقدر کوچیکه» نور ستاره باعث میشود درست چهره اش را نبینم زمزمه میکنم«آیا ستاره های بیشتر، تورو خوشحال میکنن؟» باز هم نگاهم نمیکند
-البته که میکنن
-پس، فردا تمام ستارگان آسمون رو برات به زمین میارم
-ممکنه؟
-هر چیزی برای تو ممکنه
فردا شب زمانی که تمام ستارگان را از تار آسمان بیرون نهادم و بر زمین آوردم در نهایت جرعه ای از نگاهش را به من داد
پشتش را به من کرد و به آب که حالا پر از ستارگان شناور بود نگاه کرد«کاش ستاره های بیشتری متعلق به من بود» از خستگی زانو هایم سست میشود کنار ستارگان زانو میزنم. ناله میکنم«اما ستاره ی دیگه ای تو آسمون نبود!» حرفم را بی پاسخ میان ستارگان رها میکند، نفس نفس میزنم، بند بند وجودم از نور ستارگان سوخته بود به آسمان نگاه میکنم که ماه در سیاهی مطلق می درخشد.
دستانم را به شن های میگیرم و از جا بلند میشوم.
به سمت ماه راه میافتم سکوت بدرقه ام میکند بالاخره نجوایش میان امواج بالا می آید«کجا میری؟» از روی شانه برای آخرین بار نگاهش میکنم در میان انبوهی از ستارگان که در آغوشش هستند چشمانش مشخص نیستند
بی رمغ میگویم«میرم تا... تا یه ستاره بشم»
دستانم که پشتم مخفی هستند را جلو می آورم«هعی استلا» برای یک لحظه نگاهش را به من میدهد و متوجه تکه ستاره ای که در دستانم است میشود لبخند میزند
-خدایه من!
-برای تو آوردمش
-واقعا برای منه؟
میخندم نور ستاره در چشمانش برق میزند. ستاره را از دستم میگرید و در آغوش میکشد نگاهی به دستانم می اندازم که از نور ستاره سوخته بود. صدایش در میان ساحل می پیچد«من عاشقتم، تو واقعا مهربونی» هیجان زده میشوم لبخندی که تا چشمانم میرسند را جواب گفته اش میکنم و رو بر میگردانم تا نگاهش کنم ادامه میدهد«مهربون و درخشان» همان داستان تکراری ، نگاه من به اوست و نگاه او به ستاره حرف هایش متعلق به من نبودند. لبخندم همانند امواج کنار ساحل کمرنگ تر و کمرنگ تر میشود صدایش دوباره سکوت را میشکند«ولی چقدر کوچیکه» نور ستاره باعث میشود درست چهره اش را نبینم زمزمه میکنم«آیا ستاره های بیشتر، تورو خوشحال میکنن؟» باز هم نگاهم نمیکند
-البته که میکنن
-پس، فردا تمام ستارگان آسمون رو برات به زمین میارم
-ممکنه؟
-هر چیزی برای تو ممکنه
فردا شب زمانی که تمام ستارگان را از تار آسمان بیرون نهادم و بر زمین آوردم در نهایت جرعه ای از نگاهش را به من داد
پشتش را به من کرد و به آب که حالا پر از ستارگان شناور بود نگاه کرد«کاش ستاره های بیشتری متعلق به من بود» از خستگی زانو هایم سست میشود کنار ستارگان زانو میزنم. ناله میکنم«اما ستاره ی دیگه ای تو آسمون نبود!» حرفم را بی پاسخ میان ستارگان رها میکند، نفس نفس میزنم، بند بند وجودم از نور ستارگان سوخته بود به آسمان نگاه میکنم که ماه در سیاهی مطلق می درخشد.
دستانم را به شن های میگیرم و از جا بلند میشوم.
به سمت ماه راه میافتم سکوت بدرقه ام میکند بالاخره نجوایش میان امواج بالا می آید«کجا میری؟» از روی شانه برای آخرین بار نگاهش میکنم در میان انبوهی از ستارگان که در آغوشش هستند چشمانش مشخص نیستند
بی رمغ میگویم«میرم تا... تا یه ستاره بشم»
- ۴.۹k
- ۰۲ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط