چند روزی است که صبحانه نمی خورد وقتی دلیلش را پرسیدم گفت
چند روزی است که صبحانه نمی خورد وقتی دلیلش را پرسیدم گفت دیشب با دوستانم بازی می کردیم و خوراکی های زیادی آورده بودند که من همه را خوردم فکر کردم خیال پردازی می کند پرسیدم دوستانت چند نفر بودند گفت سه نفر گفتم چرا شب می آیند بازی و روز ها نمی آیند گفت روزها پدرشان اجازه نمی دهد و شب ها می آیند گفتم خانه دوستانت کجا هست گفت همین جا در حیاط خانه ما! وقتی پرسیدم دوستانت چه شکلی هستند چیزی گفت که خیلی ترس مرا فرا گرفت گفت هر سه تا این اندازه و با دست قدشان را نشان داد حدود پنجاه سانتی متر و هر سه چادر به سر می کنند این گفته های همسرم مرا بسیار نگران کرد شب همه که خوابیدند در رختخواب بیدار ماندم و در نیمه های شب دیدم سه موجود عجیب با مشخصاتی که دخترم قبلا گفته بود از زیر پله ای که در راهرو خانه وجود داشت بیرون آمدند و دخترم را بیدار کردند که در همین هنگام من فریاد زدم که به دخترم دست نزنید که ناگهان محو شدند به مدت یک هفته همسرم را به اتفاق دخترم به منزل پدری اش فرستادم تا فکری برای این داستان پیش آمده بکنم چراکه نمی توانستم خانه را رها کنم از یکی از دوستانم تقاضا کردم تا شب را پیش من بگذراند اما فقط یک شب ماند چون در همان ابتدای شب بود که پنجره ها شروع به لرزیدن کرد درست مثل اینکه عده ای پنجره را گرفته و تکان می دادند و بعد از نیم ساعت با سنگ به شیشه می زدند به گونه ای که نه من و نه دوستم تا صبح نخوابیدیم و حالا خانه را ترک کرده ام و گاهی در روز به آنجا سری می زنم همه محله ای ها هم موضوع را متوجه شده اند و نمی توانم آن خانه را بفروشم
۱۸.۳k
۲۶ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.