بخونش..
بخونش..
سلام جان دلم
خوبی دورت بگردم؟؟؟
روزگارت بر وفق مراد هست ان شاالله؟؟
من؟؟؟
من هم خوبم شکر...
نه...
نه،جان دلم،چرا دروغ بگویم...
خوب نیستم،بخدا اصلا خوب نیستم...
نیستی ببینی چه بر سرم آمده
نیستی ببینی روزگارم سیاه شده
دردت به جانم،دردی به جانم افتاده رهایم نمیکند
هی هر از چند گاهی مرگ را جلوی چشمانم میبینم...
یادت هست ؟؟
همیشه میگفتی تو با تمام آدم هایی که تا به الان دیده ام فرق داری،تو خیلی خاصی...
آره جان دلم...چند روز پیش دکتر هم همین را گفت،گفت من خیلی خاصم...
وگرنه کدام جوان را دیده ای در سن بیست و اندی سال سکته کند....
نبودی جانا ...
نبودی ببینی چه دردی کشیدم...
نبودی جان دادنم را ببینی...
دیدی بچه ها وقتی زمین میخورند و دست و پایشان زخمی میشود
به خانه میروند و برای مادرشان تعریف میکنند
تا کمی مادرشان دلداری شان دهد
تصدقشان برود تا کمی درد زخم را کمتر حس کنند،مثلا میگویند مادر با دوچرخه داشتم میرفتم که یک لحظه خوردم به دیوار...
نگاه کن مادر،نگاه کن دستم را زخم شد
مادر هم کلی تصدقشان میرود و میگوید اصلا بیا و برویم این دیوار را بزنم حساب کار دستش بیاید تا دیگر فرزند مرا زخمی نکند
من هم میخواهم برایت تعریف کنم
جان دلم قدم که میزدم قلبم سنگینی کرد
اولش بی اعتنا بودم
ولی لامروت دردش امانم را برید
آمدم با دست چپم قلبم را فشار دهم
دیدم تمام دست چپم بی حس شده
با زانو به زمین آمدم
چشمانم سیاهی رفت و مرگ را مقابل چشمانم دیدم....
حالا که برایت تعریف کردم تصدقم نمیروی
دلداری ام نمیدهی؟؟؟
نمی ایی برویم خاطراتت را بزنی که مرا به این روز انداخت...
راستی دکتر گفت دیگر غصه نخور،به قلبت فشار نیاور،حرص نخور برایت سم است...
گفتم دکتر تاحالا دلتنگی کشیده ای؟؟؟
گفت بله،دلتنگ عزیزانم وقتی چند روزی از من دور هستند...
بغض کردم و گفتم اگر عزیزت روزی بی خداحافظی برود و چند سال او را نبینی چه میکنی؟؟
سرش را پایین انداخت و گفت: لااقل کمتر غصه بخور،بخاطر مادرت...
دفترچه را گرفت و برایم دو صفحه دارو نوشت
هر کدام از دارو ها را به من توضیح داد
کاهش تپش قلب،کاهش استرس و ...
گفتم دکتر جان یک چیزی هم بنویس بخورم دلتنگی یادم برود
اصلا تلخ باشد،اصلا تزریقی باشد،اصلا درد داشته باشد
فقط یادم برود....
یادم برود خاطراتش...
یادم برود خنده هایش...
یادم برود چشمهایش......
سلام جان دلم
خوبی دورت بگردم؟؟؟
روزگارت بر وفق مراد هست ان شاالله؟؟
من؟؟؟
من هم خوبم شکر...
نه...
نه،جان دلم،چرا دروغ بگویم...
خوب نیستم،بخدا اصلا خوب نیستم...
نیستی ببینی چه بر سرم آمده
نیستی ببینی روزگارم سیاه شده
دردت به جانم،دردی به جانم افتاده رهایم نمیکند
هی هر از چند گاهی مرگ را جلوی چشمانم میبینم...
یادت هست ؟؟
همیشه میگفتی تو با تمام آدم هایی که تا به الان دیده ام فرق داری،تو خیلی خاصی...
آره جان دلم...چند روز پیش دکتر هم همین را گفت،گفت من خیلی خاصم...
وگرنه کدام جوان را دیده ای در سن بیست و اندی سال سکته کند....
نبودی جانا ...
نبودی ببینی چه دردی کشیدم...
نبودی جان دادنم را ببینی...
دیدی بچه ها وقتی زمین میخورند و دست و پایشان زخمی میشود
به خانه میروند و برای مادرشان تعریف میکنند
تا کمی مادرشان دلداری شان دهد
تصدقشان برود تا کمی درد زخم را کمتر حس کنند،مثلا میگویند مادر با دوچرخه داشتم میرفتم که یک لحظه خوردم به دیوار...
نگاه کن مادر،نگاه کن دستم را زخم شد
مادر هم کلی تصدقشان میرود و میگوید اصلا بیا و برویم این دیوار را بزنم حساب کار دستش بیاید تا دیگر فرزند مرا زخمی نکند
من هم میخواهم برایت تعریف کنم
جان دلم قدم که میزدم قلبم سنگینی کرد
اولش بی اعتنا بودم
ولی لامروت دردش امانم را برید
آمدم با دست چپم قلبم را فشار دهم
دیدم تمام دست چپم بی حس شده
با زانو به زمین آمدم
چشمانم سیاهی رفت و مرگ را مقابل چشمانم دیدم....
حالا که برایت تعریف کردم تصدقم نمیروی
دلداری ام نمیدهی؟؟؟
نمی ایی برویم خاطراتت را بزنی که مرا به این روز انداخت...
راستی دکتر گفت دیگر غصه نخور،به قلبت فشار نیاور،حرص نخور برایت سم است...
گفتم دکتر تاحالا دلتنگی کشیده ای؟؟؟
گفت بله،دلتنگ عزیزانم وقتی چند روزی از من دور هستند...
بغض کردم و گفتم اگر عزیزت روزی بی خداحافظی برود و چند سال او را نبینی چه میکنی؟؟
سرش را پایین انداخت و گفت: لااقل کمتر غصه بخور،بخاطر مادرت...
دفترچه را گرفت و برایم دو صفحه دارو نوشت
هر کدام از دارو ها را به من توضیح داد
کاهش تپش قلب،کاهش استرس و ...
گفتم دکتر جان یک چیزی هم بنویس بخورم دلتنگی یادم برود
اصلا تلخ باشد،اصلا تزریقی باشد،اصلا درد داشته باشد
فقط یادم برود....
یادم برود خاطراتش...
یادم برود خنده هایش...
یادم برود چشمهایش......
۶.۹k
۳۰ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.