فیک ددی روانی من
فیک ددی روانی من
پارت : ۲۹
که صدای شلیک توی اتاق پیچید ... کوک سریع برمیگرده تا ببینه چه بلایی سر ا.ت اومده در حالی که هنوز برنگشته اشک توی چشماش حلقه زده بود ...
کوک بر میگرده و با جسم بی حرکت و زخمی فرمانده رو به رو میشه ...
کوک میخواد به سمت فرمانده بِدَوَد ... اما منصرف میشه و عصبی به سمت باباش بر میگرده که با گرفته شدن تفنگ روی پیشونیش متوقف میشه ...
بابا ا.ت : وقت مردنت عه !
کوک نگاهی به ساعتش میکنه و آروم و با تکبر میگه : فک نکنم ... !
بابا ا.ت: چی؟
که یهو نیروهای و فرمانده های قوی و مورد اعتماد کوک میریزن توی اتاق اول کمی نیرو دور کوک حلقه میزنن که اگه بابای کوک بخواد کوک رو بکشه نتونه و بعد یه عالمه نیرو میریزن روی سرش ... و تفنگش رو ازش میگیرن ... کم کم حلقه ای که دور کوک زده شده از هم باز میشه و کوک میدوه سمت فرمانده و کنارش میشینه و در حالی که اشک میریزه میگه :
کوک : چرا ... چرا تو تیر خوردی ؟! اون که ا.ت رو هدف گرفته بود ؟!!!
فرمانده: الان بده .... که به جای ... ا.ت من ... تیر خوردم ؟!
کوک : نه ... فقط میدونم بابا تا حالا تیرش خطا نرفته !
فرمانده: درسته اینم خطا نرفت .. من خودم ... پریدم ... جلوی تیر ...
کوک : برای ... برای مامان هم همین ... داستان بود ؟!
فرمانده آروم با سرش تایید میکنه
کوک : یعنی مامان پرید جلوی تیر که ... که من تیر نخورم ؟!
فرمانده: ا ... آره
کوک : لطفا ... لطفا زنده بمون...
فرمانده: مگه مهمه ؟! منم یکی ... مثل بقیه !
کوک : نه تو ... تو ... تنها دوستمی (گریه)
فرمانده با تعجب و خوشحالی نگاهش میکنه و لبخند تلخی میزنه ...
کوک : اسمت ... عااا...!
فرمانده: اسمم ... تهیونگه ... کیم ....تهیونگ
کوک لبخند تلخی میزنه و میگه : بیا همیشه ... دوست هم بمونیم... بیا نزاریم حتی مرگ هم از هم جدامون کنه ... لطفا ... بمون!( گریه)
تهیونگ: با...باشه !
کوک خنده و گریه ترکیبی میگه : خیلی ... ممنون ... رفیق
کمی میگذره و نیروهای کوک همه ساختمون رو گشتن و به اورژانس هم زنگ زدن ... یکم که میگذره اورژانس هم میرسه و بابای کوک (زخمیش کردن) و ا.ت چون بی هوشه و مامان کوک و فرمانده یا همون تهیونگ رو میبرن ... کوک هم با نا امیدی به بقیه علامت میده که کار تموم شده و باید برگردیم خونه ...
همه راه عمارت کوک رو در پیش میگیرن و کمی بعد هم میرسن کوک با بی میلی کمی غذا میخوره و میره توی تخت هنوز کامل خوابش نبرده بود که صدایی میشنوه ...
مایل به حمایت بیب ¿
پارت : ۲۹
که صدای شلیک توی اتاق پیچید ... کوک سریع برمیگرده تا ببینه چه بلایی سر ا.ت اومده در حالی که هنوز برنگشته اشک توی چشماش حلقه زده بود ...
کوک بر میگرده و با جسم بی حرکت و زخمی فرمانده رو به رو میشه ...
کوک میخواد به سمت فرمانده بِدَوَد ... اما منصرف میشه و عصبی به سمت باباش بر میگرده که با گرفته شدن تفنگ روی پیشونیش متوقف میشه ...
بابا ا.ت : وقت مردنت عه !
کوک نگاهی به ساعتش میکنه و آروم و با تکبر میگه : فک نکنم ... !
بابا ا.ت: چی؟
که یهو نیروهای و فرمانده های قوی و مورد اعتماد کوک میریزن توی اتاق اول کمی نیرو دور کوک حلقه میزنن که اگه بابای کوک بخواد کوک رو بکشه نتونه و بعد یه عالمه نیرو میریزن روی سرش ... و تفنگش رو ازش میگیرن ... کم کم حلقه ای که دور کوک زده شده از هم باز میشه و کوک میدوه سمت فرمانده و کنارش میشینه و در حالی که اشک میریزه میگه :
کوک : چرا ... چرا تو تیر خوردی ؟! اون که ا.ت رو هدف گرفته بود ؟!!!
فرمانده: الان بده .... که به جای ... ا.ت من ... تیر خوردم ؟!
کوک : نه ... فقط میدونم بابا تا حالا تیرش خطا نرفته !
فرمانده: درسته اینم خطا نرفت .. من خودم ... پریدم ... جلوی تیر ...
کوک : برای ... برای مامان هم همین ... داستان بود ؟!
فرمانده آروم با سرش تایید میکنه
کوک : یعنی مامان پرید جلوی تیر که ... که من تیر نخورم ؟!
فرمانده: ا ... آره
کوک : لطفا ... لطفا زنده بمون...
فرمانده: مگه مهمه ؟! منم یکی ... مثل بقیه !
کوک : نه تو ... تو ... تنها دوستمی (گریه)
فرمانده با تعجب و خوشحالی نگاهش میکنه و لبخند تلخی میزنه ...
کوک : اسمت ... عااا...!
فرمانده: اسمم ... تهیونگه ... کیم ....تهیونگ
کوک لبخند تلخی میزنه و میگه : بیا همیشه ... دوست هم بمونیم... بیا نزاریم حتی مرگ هم از هم جدامون کنه ... لطفا ... بمون!( گریه)
تهیونگ: با...باشه !
کوک خنده و گریه ترکیبی میگه : خیلی ... ممنون ... رفیق
کمی میگذره و نیروهای کوک همه ساختمون رو گشتن و به اورژانس هم زنگ زدن ... یکم که میگذره اورژانس هم میرسه و بابای کوک (زخمیش کردن) و ا.ت چون بی هوشه و مامان کوک و فرمانده یا همون تهیونگ رو میبرن ... کوک هم با نا امیدی به بقیه علامت میده که کار تموم شده و باید برگردیم خونه ...
همه راه عمارت کوک رو در پیش میگیرن و کمی بعد هم میرسن کوک با بی میلی کمی غذا میخوره و میره توی تخت هنوز کامل خوابش نبرده بود که صدایی میشنوه ...
مایل به حمایت بیب ¿
۱۵.۹k
۱۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.