میدانم که خسته ای

میدانم که خسته ای
خاک دهانت را بیرون بیانداز
زیر آن درخت بی برگ نفسی تازه کن
و باز کن
گوشه های تا خورده ی امیدت را
تو می جنگیدی
تا زنده بمانی.
جنگ
رنگش را روی چهره ات پاشیده
و صدایش
درون جمجمه ات می پیچد.

لباسهایت را که لمس میکنم
آب و هوای تابستانی گرم را می چشم
و هنوز
صدای تپشهای کم رمق ات را می شونم.


زیر کلاه جنگی ات نشانه ای ست
زمخت و استوار
رنگهای پریده ی به هم پیوسته اما امید بخش
موهای مشکی، اندامی لاغر و لبخندی پرنشاط
می دانستم عاقبت
به سوی من باز خواهی گشت.

ویتزی الی

۰۰/۵/۲۰

بعضی از روزارو یادت نره*
دیدگاه ها (۱)

خدای این شهر فرق داره ، وقتی حوصله اش از آدما سر می ره ، مصل...

و روزی پژواک حرف های ناگفته ام را باد به گوشت خواهد رساند ..

مرگ از من عبور میکند اما در چشم هایم باقی می ماند..

خسته بودیم و‌نمیدانستیم نباید درِ هر خانه ای را زدبه تمام مر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط