خسته بودیم و نمیدانستیم نباید درِ هر خانه ای را زد
خسته بودیم ونمیدانستیم نباید درِ هر خانه ای را زد
به تمام مردم شهر رو انداخته بودیم و هر بار چیزی جز بازتاب تاریکی خود را نمیدیدیم
بر هر ویرانه ای رفتیم و از هر پنجره ای اسمان را نگاه کردیم
،سیاهیِ بیکران در پوششی ابی
انگار خدا هم قصد فریبمان را داشت
دیرزمانی بود نحسی افتاده بود
،حق بده به دیوار ک ب مشت هایمان کوبید و سیگاری ک بوسه از لبمان دزدید
در میانه ی تمدن برهوتی بودیم پر از مرداب
جنگل سبز میان سینه مان خاکستری شده بود و به حیات رُز پژمرده ای اکتفا میکرد
خسته بودیم و هیچ اغوشی انقدر محکم نبود ک بغض سینه مان را بشکند
خسته بودیم و هیچ کلامی انقدر رسا نبود ک زندگی را به ما بازگرداند
خسته بودیم و هیچ خوابی انقدر عمیق نبود ک خستگی را از جانمان بیرون کند.
به تمام مردم شهر رو انداخته بودیم و هر بار چیزی جز بازتاب تاریکی خود را نمیدیدیم
بر هر ویرانه ای رفتیم و از هر پنجره ای اسمان را نگاه کردیم
،سیاهیِ بیکران در پوششی ابی
انگار خدا هم قصد فریبمان را داشت
دیرزمانی بود نحسی افتاده بود
،حق بده به دیوار ک ب مشت هایمان کوبید و سیگاری ک بوسه از لبمان دزدید
در میانه ی تمدن برهوتی بودیم پر از مرداب
جنگل سبز میان سینه مان خاکستری شده بود و به حیات رُز پژمرده ای اکتفا میکرد
خسته بودیم و هیچ اغوشی انقدر محکم نبود ک بغض سینه مان را بشکند
خسته بودیم و هیچ کلامی انقدر رسا نبود ک زندگی را به ما بازگرداند
خسته بودیم و هیچ خوابی انقدر عمیق نبود ک خستگی را از جانمان بیرون کند.
۶.۶k
۲۹ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.