خسته بودیم ونمیدانستیم نباید در هر خانه ای را زد

خسته بودیم و‌نمیدانستیم نباید درِ هر خانه ای را زد
به تمام مردم شهر رو انداخته بودیم و هر بار چیزی جز بازتاب تاریکی خود را نمیدیدیم
بر هر ویرانه ای رفتیم و از هر پنجره ای اسمان را نگاه کردیم
،سیاهیِ بیکران در پوششی ابی
انگار خدا هم قصد فریبمان را داشت
دیرزمانی بود نحسی افتاده بود
،حق بده به دیوار ک ب مشت هایمان کوبید و سیگاری ک بوسه از لبمان دزدید
در میانه ی تمدن برهوتی بودیم پر از مرداب
جنگل سبز میان سینه مان خاکستری شده بود و به حیات رُز پژمرده ای اکتفا میکرد
خسته بودیم و هیچ اغوشی انقدر محکم نبود ک بغض سینه مان را بشکند
خسته بودیم و هیچ کلامی انقدر رسا نبود ک زندگی را به ما بازگرداند
خسته بودیم و هیچ خوابی انقدر عمیق نبود ک خستگی را از جانمان بیرون کند.
دیدگاه ها (۴)

مرگ از من عبور میکند اما در چشم هایم باقی می ماند..

میدانم که خسته ای خاک دهانت را بیرون بیانداز زیر آن درخت بی ...

سقوطی که من ازش حرف می‌زنم و گمونم تو دنبالشی، سقوط خاصیه یه...

بر او ببخشاییدبر او که گاه‌گاهپیوند دردناک وجودش رابا آب‌های...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط