بدانیم

#بدانیم..




گویند عبید در زمان پیری با اینکه چهار پسر داشت، تنها بود و فرزندانش هزینه زندگی او را تامین نمی کردند.
لذا او چاره ای اندیشید. هر یک از پسران را جداگانه فراخواند و می گفت:
"من علاقه خاصی به تو دارم و فقط به تو می گویم حاصل یک عمر تلاش من ثروتی است که در خمره ای گذاشته و در جایی دفن کرده ام. پس از مرگم از فلان دوست مکان آن را پرسیده و آن ثروت را برای خود بردار."
این وصیت جداگانه باعث شد که پسرها به پدر رسیدگی و محبت کنند و عبید نیز آخر عمرش با آسایش زندگی کرد تا از دنیا رفت.
پسرانش بعد از دفن پدر نشانی دفینه را از دوست وی گرفته آنجا را حفر کردند تا سر و کله خمره پیدا شد.
اما وقتی خمره را باز کردند، داخلش را از سکه های طلا خالی و تنها ورقی یافتند که بیت شعری در آن نوشته بود:

خدای داند و من دانم و تو هم دانی
که یک فُلوس ندارد عبید زاکانی😄
دیدگاه ها (۵)

#داستان_شب...🎈 مردی شکارچی دامی گسترد و گنجشکی را صید کرد..گ...

#فال_روزانه...#فال_حافظ...فال امروز شما شنبه 20 مرداد 97فال ...

#Wallpaper#Back_ground

#Wallpaper#Back_ground

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط