داستان شب...
#داستان_شب...
🎈 مردی شکارچی دامی گسترد و گنجشکی را صید کرد..
گنجشک به حرف آمد و گفت از جان من چه میخواهی ...
به پروبال و گوشت تنم نگاه کن آنقدر لاغرم که شکم تو را سیر نمیکنم اگر آزادم کنی سه پند گرانبها به تو میدهم یک پند را موقعی میگویم که در دستت هستم پند دوم را روی شاخه درخت میگویم و پند سوم را موقعی که روی قله کوه نشسته باشم
شکارچی قبول کرد و گفت اولین پندت را بگو
گنجشک گفت اولین پندم این است هرگز حسرت چیزی را که از دست میدهی نخور
شکارچی به قولش عمل کرد و او را آزاد کرد و پرید روی شاخه نشست و گفت پند دوم این است که هیچ حرف محالی را باور نکن
این را گفت و به طرف کوه رفت
در حال پرواز گفت ای مرد بدبخت در چینه دان من دو تا گوهر گرانبها به وزن چهل مثقال است اگر مرا میکشتی صاحب گوهر ها میشدی چه اشتباه بزرگی کردی
شکارچی غمگین شد و برای گوهر های بر باد رفته حسرت بسیار خورد بعد به گنجشک گفت صبرکن هنوز پند سوم را نگفته ای
گنجشک گفت چطور پند سوم را بگویم در حالی که به دو پند دیگر عمل نمیکنی
به تو گفتم برای آنچه از دست داده ای غم وحسرت نخور اما تو از اینکه مرا از دست داده ای حسرت میخوری
به تو گفتم حرف محال را باور نکن اما تو حرف مرا که گفتم دو گوهر گرانبها دارم باور کردی
عقلت کجاست من روی هم دو مثقال وزن ندارم چطور میتوانم گوهر چهل مثقالی در چینه دان داشته باشم
گنجشک این را گفت و رفت و شکارچی با افسوس و اندوه به دور شدنش نگاه میکرد
نکته: این مثل برای آن گفته اند تا معلوم شود که چون طمع پدید می آید آدمی همه محالات را باور میکند...!!!
#شبتون_خوش...
🎈 مردی شکارچی دامی گسترد و گنجشکی را صید کرد..
گنجشک به حرف آمد و گفت از جان من چه میخواهی ...
به پروبال و گوشت تنم نگاه کن آنقدر لاغرم که شکم تو را سیر نمیکنم اگر آزادم کنی سه پند گرانبها به تو میدهم یک پند را موقعی میگویم که در دستت هستم پند دوم را روی شاخه درخت میگویم و پند سوم را موقعی که روی قله کوه نشسته باشم
شکارچی قبول کرد و گفت اولین پندت را بگو
گنجشک گفت اولین پندم این است هرگز حسرت چیزی را که از دست میدهی نخور
شکارچی به قولش عمل کرد و او را آزاد کرد و پرید روی شاخه نشست و گفت پند دوم این است که هیچ حرف محالی را باور نکن
این را گفت و به طرف کوه رفت
در حال پرواز گفت ای مرد بدبخت در چینه دان من دو تا گوهر گرانبها به وزن چهل مثقال است اگر مرا میکشتی صاحب گوهر ها میشدی چه اشتباه بزرگی کردی
شکارچی غمگین شد و برای گوهر های بر باد رفته حسرت بسیار خورد بعد به گنجشک گفت صبرکن هنوز پند سوم را نگفته ای
گنجشک گفت چطور پند سوم را بگویم در حالی که به دو پند دیگر عمل نمیکنی
به تو گفتم برای آنچه از دست داده ای غم وحسرت نخور اما تو از اینکه مرا از دست داده ای حسرت میخوری
به تو گفتم حرف محال را باور نکن اما تو حرف مرا که گفتم دو گوهر گرانبها دارم باور کردی
عقلت کجاست من روی هم دو مثقال وزن ندارم چطور میتوانم گوهر چهل مثقالی در چینه دان داشته باشم
گنجشک این را گفت و رفت و شکارچی با افسوس و اندوه به دور شدنش نگاه میکرد
نکته: این مثل برای آن گفته اند تا معلوم شود که چون طمع پدید می آید آدمی همه محالات را باور میکند...!!!
#شبتون_خوش...
۱.۴k
۱۱ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.