تک پارتی از مویچیرو درخواستی
تک پارتی از مویچیرو درخواستی
(شما خودتون یکی از هاشیراها بودین،میتونین هاشیرای هرچی که دوست دارین تصور کنید)
از وقتی که تو هاشیرا شده بودی زمانی زیادی نمیگذشت.سنت از بقیه هاشیراها کمی کمتر بود ولی قدرتت خیلی زیاد،از قضیه حافظه ی مویچیرو با خبر بودی و داشتی کمکش میکردی خاطراتشو به یاد بیاره.از وقتیم مویچیرو تو رو دیده بود فهمید یه احساسی بهت داره ولی میترسید قبولش نکنی.
به خاطر همین مویچیرو از میتسوری خواست تابهش مشاوره عشقی بده،اون وسطا هعی اوبانای میخوست مویچیرو رو خفه کنه که پشیمون میشد.وحالا بعد از کلی صحبت با میتسوری و دعوا با اوبانای تصمیم گرفت اعتراف کنه،بعد از یه جلسه هاشیراها بهت گفت میخواد باهات صحبت کنه
(ادامه داستان از زبان مویچیرو)
٭بودا،الهگان خودتون کمکم کنید،اگه ردم کنه چی؟اگه یکی دیگه رو دوست داشته بهشه؟اگه کسی رو دوست داشت باشه خودم یارو رو میکشَ...٭
-مویچیرو سان چی میخواستین بگین؟
-اه اره میخواستم بگم که...من....من خب.....من....چند وقتیه یه احساسی بهت دارم....میخواستم بدونم امکانش هست که قبولَ....
٭و در این حین تو میزنی وسط حرفش٭
-البتههههههههههههههه
٭مویچیرو از خوشحالی داره قش میکنه٭
×ارهههههههههههههه
مویچیرو:این صدای کیه...
٭میتسوری در حال بغل کردن اوبانای و از خوشحالی جیغ زدن٭
میتسوری:خیلی براتون خوشحالم٭درحال تکون دادن اوبانای٭میبینییییییی این قدرتتتتتت عشقه
-و این گونه بود که شما دوتا در افق محو شدید-
اوبانایم اونجا به میتسوری اعتراف کرد،بوسه ی اولشونم همونجا اتفاق افتاد...و اینطوری بود که اوبانای و میتسوری ازدواج کردن...شما قرار بود ازدواج کنین ولی خب.مجبور شدین بعد اونا ازدواج کنین
(شما خودتون یکی از هاشیراها بودین،میتونین هاشیرای هرچی که دوست دارین تصور کنید)
از وقتی که تو هاشیرا شده بودی زمانی زیادی نمیگذشت.سنت از بقیه هاشیراها کمی کمتر بود ولی قدرتت خیلی زیاد،از قضیه حافظه ی مویچیرو با خبر بودی و داشتی کمکش میکردی خاطراتشو به یاد بیاره.از وقتیم مویچیرو تو رو دیده بود فهمید یه احساسی بهت داره ولی میترسید قبولش نکنی.
به خاطر همین مویچیرو از میتسوری خواست تابهش مشاوره عشقی بده،اون وسطا هعی اوبانای میخوست مویچیرو رو خفه کنه که پشیمون میشد.وحالا بعد از کلی صحبت با میتسوری و دعوا با اوبانای تصمیم گرفت اعتراف کنه،بعد از یه جلسه هاشیراها بهت گفت میخواد باهات صحبت کنه
(ادامه داستان از زبان مویچیرو)
٭بودا،الهگان خودتون کمکم کنید،اگه ردم کنه چی؟اگه یکی دیگه رو دوست داشته بهشه؟اگه کسی رو دوست داشت باشه خودم یارو رو میکشَ...٭
-مویچیرو سان چی میخواستین بگین؟
-اه اره میخواستم بگم که...من....من خب.....من....چند وقتیه یه احساسی بهت دارم....میخواستم بدونم امکانش هست که قبولَ....
٭و در این حین تو میزنی وسط حرفش٭
-البتههههههههههههههه
٭مویچیرو از خوشحالی داره قش میکنه٭
×ارهههههههههههههه
مویچیرو:این صدای کیه...
٭میتسوری در حال بغل کردن اوبانای و از خوشحالی جیغ زدن٭
میتسوری:خیلی براتون خوشحالم٭درحال تکون دادن اوبانای٭میبینییییییی این قدرتتتتتت عشقه
-و این گونه بود که شما دوتا در افق محو شدید-
اوبانایم اونجا به میتسوری اعتراف کرد،بوسه ی اولشونم همونجا اتفاق افتاد...و اینطوری بود که اوبانای و میتسوری ازدواج کردن...شما قرار بود ازدواج کنین ولی خب.مجبور شدین بعد اونا ازدواج کنین
۶.۰k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.