رمان انیمه ای هنوز نه چپتر
رمان انیمه ای هنوز نه چپتر ۲۴
(گوينده :میتسوری :)
صدای گیتار؟ هوممم...
از بالکن خونشون میاد...
ههههههههههه؟؟!!؟!
ایگورو سان گیتار میزنهههه؟
* برای اینکه به صدای گیتار زدن اوبانای گوش بده به دیوار کنار در تکیه داد و چشم هاش رو بست. که یهو صدای آهنگ قطع شد.*
(گوینده :سوهی:)
یدفعه میتسوری یه نفس گرم رو احساس کرد.
اوبانای از بالکن بیرون اومد و به چش های میتسوری خیره شد.
(بین صورت هاشون حدود ۱۰ سانتیمترفاصله بود.)
میتسوری سرخ شده بود و نمی دونست چی بگه....
میتسوری:《عههه .. من . نمی دونستم.. شما گیتار می زنید..... خيلی..خوب بود ... متاسفم.... نباید گوش می ایستادم___》
اوبانای:《بنظرت خوب بود؟ می خوای دوباره بزنم؟》
میتسوری:《اگه ..میشه.. لطفا..》
اوبانای دوباره شروع به گیتار زدن کرد.
یه چند دیقه همونطوری سپری شد تا اینکه...
اوبانای گفت :《برای شام چی می خوری؟》
میتسوری جوابی نداشت ولی به شدت حوس موچی ساکورا کرده بود...
دست بر قضا اوبانای هم فکر می کرد ممکنه این میتسوری مثل میتسوری ای که تو زندگی قبلیش بوده موچی ساکورا دوست داشته باشه..
اوبانای و میتسوری:《ایتاداکیماس.》
برای شام رامن و یکم اونیگیری و البته موچی ساکورا خوردن..
میتسوری:《ممنونم ایگورو سان...خیلی خوشمزه بود.》
اوبانای:《اگه میتونی اوبانای صدام کن.》
میتسوری:《بله...اوبانای سان.》
اوبانای:《مشکلی نداره که منم شما رو میتسوری صدا کنم؟》
میتسوری:《 نه ...البته که نه! تازه خوشحال هم میشم😊》
و اما...
شب شد. لالا کن. 😀😗
اوبانای:《اگه می خوای میتونی تو اتاق بخوابی هم گرمه و هم از من جداست.》
میتسوری:《پس خودتون چی؟》
اوبانای:《 من تو پذیرایی می خوابم .نگران نباش.》
کنجکاوی میتسوری یه دفعه گل کرد و از اوبانای پرسید:《 چند وقته گیتار می زنید؟ 》
اوبانای:《 حدود ده سال. از ۷ سالگی گیتار میزنم. تنها سرگرمی ای بود که من داشتم. 》
کلی باهم حرف زدن و شاید یکم درد و دل هم کرده باشن و تا صبح خوابشون نبرد
ولی تقریبا ساعت ۴ صبح بود. که میتسوری روشونه ی اوبانای خوابش برد.
*کنار هم نشسته بودن*
اوبانای هم نمی خواست میتسوری رو بیدار کنه و تا وقتی که میتسوری بیدار بشه همونجا نشست.
ولی خودش هم خوابش برد...
ادامه دارد...
حس میکنم بهتر شده🗿🚬
(گوينده :میتسوری :)
صدای گیتار؟ هوممم...
از بالکن خونشون میاد...
ههههههههههه؟؟!!؟!
ایگورو سان گیتار میزنهههه؟
* برای اینکه به صدای گیتار زدن اوبانای گوش بده به دیوار کنار در تکیه داد و چشم هاش رو بست. که یهو صدای آهنگ قطع شد.*
(گوینده :سوهی:)
یدفعه میتسوری یه نفس گرم رو احساس کرد.
اوبانای از بالکن بیرون اومد و به چش های میتسوری خیره شد.
(بین صورت هاشون حدود ۱۰ سانتیمترفاصله بود.)
میتسوری سرخ شده بود و نمی دونست چی بگه....
میتسوری:《عههه .. من . نمی دونستم.. شما گیتار می زنید..... خيلی..خوب بود ... متاسفم.... نباید گوش می ایستادم___》
اوبانای:《بنظرت خوب بود؟ می خوای دوباره بزنم؟》
میتسوری:《اگه ..میشه.. لطفا..》
اوبانای دوباره شروع به گیتار زدن کرد.
یه چند دیقه همونطوری سپری شد تا اینکه...
اوبانای گفت :《برای شام چی می خوری؟》
میتسوری جوابی نداشت ولی به شدت حوس موچی ساکورا کرده بود...
دست بر قضا اوبانای هم فکر می کرد ممکنه این میتسوری مثل میتسوری ای که تو زندگی قبلیش بوده موچی ساکورا دوست داشته باشه..
اوبانای و میتسوری:《ایتاداکیماس.》
برای شام رامن و یکم اونیگیری و البته موچی ساکورا خوردن..
میتسوری:《ممنونم ایگورو سان...خیلی خوشمزه بود.》
اوبانای:《اگه میتونی اوبانای صدام کن.》
میتسوری:《بله...اوبانای سان.》
اوبانای:《مشکلی نداره که منم شما رو میتسوری صدا کنم؟》
میتسوری:《 نه ...البته که نه! تازه خوشحال هم میشم😊》
و اما...
شب شد. لالا کن. 😀😗
اوبانای:《اگه می خوای میتونی تو اتاق بخوابی هم گرمه و هم از من جداست.》
میتسوری:《پس خودتون چی؟》
اوبانای:《 من تو پذیرایی می خوابم .نگران نباش.》
کنجکاوی میتسوری یه دفعه گل کرد و از اوبانای پرسید:《 چند وقته گیتار می زنید؟ 》
اوبانای:《 حدود ده سال. از ۷ سالگی گیتار میزنم. تنها سرگرمی ای بود که من داشتم. 》
کلی باهم حرف زدن و شاید یکم درد و دل هم کرده باشن و تا صبح خوابشون نبرد
ولی تقریبا ساعت ۴ صبح بود. که میتسوری روشونه ی اوبانای خوابش برد.
*کنار هم نشسته بودن*
اوبانای هم نمی خواست میتسوری رو بیدار کنه و تا وقتی که میتسوری بیدار بشه همونجا نشست.
ولی خودش هم خوابش برد...
ادامه دارد...
حس میکنم بهتر شده🗿🚬
- ۵.۳k
- ۱۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط