خب باز من اومدم با یک فیک جدیدددد
خب باز من اومدم با یک فیک جدیدددد
و بازم از همون ۳ نفره ایه که میدونین:)
~~~~~~~~~~~~~
*بیبی گرل*
part:1
ریندو:هوی ران اونجوری نگام نکن بیا کمک
ران:هوم؟چجوری بیام کمکت وقتی تو اونور صخره ای؟
سانزو:دو تاتون ببندین دهناتونو یه جوری باید از روی گدازه ها رد بشیم
ریندو:نههههه ران نپررررر
نائومی:پسرااااا بس کنین این بچه بازی هاتونو بیاین شام آمادس
سانزو:شت این چجوری روی مواد مذاب راه میره؟
ران خندید:هه منم نمیدونم شاید جادوگره
خنده
نمیدونم چیشد....
چجوری این همه اتفاق افتاد
چیشد که اینجوری شد
چی باعث شد که ریندو......
*فلش بک به ۲ ماه قبل*
مثل همیشه برای خرید خونه رفتم بیرون هوا بارونی و سرد بود هودی مورد علاقمو پوشیدم و همراه داداش کوچیکترم از خونه رفتیم بیرون تازه ۱ هفته از مرگ مادرم جلوی چشمام میگذشت:)
پدرم بعد اون موضوع مارو ترک کرد و رفت
فقط من بودمو داداش کوچیکترم که کلن ۵ سالش بود اسمش آکیرا...اوم بود
نمیتونستم توی اون وضعیت سخت افسردگی بگیرم هیچی پول نداشتیم اگر غذا گیرمون میومد فقط میدادم اول به داداشم میدادم
آکیرا:هی نائومی....من...من گشنمه
{بخش اول: یویچی نائومی
آم اسم من یویچی نائومی ئه من ۱۸ سالمه و یجورایی با برادرم یتیم هستیم مادرم مرده و عملا پدری هم نداریم برادرم ۵ سالشه}
نائومی:میدونم آکیرا برات یه غذایی پیدا میکنم باشه؟(با لبخند)
آکیرا:باشه(با لبخند و بغض)
نائومی:خب بیا ازین ور بریم خلوت تره
دست آکیرا رو محکم گرفتم از توی کوچه ی تاریک رو به رومون میخواستیم رد بشیم اوم...یکمی ترسناک بود خب نه من نه آکیرا چندان لباس مناسبی نداشتیم و خب اونجائم هزارتا آدم بود....
باهم رفتیم سعی کردم با کسی چشم تو چشم نشم ولی آکیرا...همش چشمش به دور و بر بود
نائومی:آکیرا دور و برتو انقدر نگاه نکن چشمت به جلو باشه
که یهو آکیرا وایستاد
آکیرا:نه_سان...اون دختر..داره اذیت میشه نه؟
نگاهی به سمتی که داشت نشون میداد کردم....۳ تا مرد بودن که داشتن به یه دختر تجاوز میکردن
(نکته:اون ۳ تا ران و ریندو و سانزو نبودناااااا)
دستشو کشیدم
نائومی:آکیرا کاری از دست ما بر نمیاد نگرانش نباش حالت خوبه
آکیرا:نه میخوام نجاتش بدم
دستمو ول کرد تا میخواستم بگیرمش رفت سمت اون ۳ تا
آکیرا:آ...آقایون
یکی ازونا برگشت و بهش نگاهی کرد آکیرا از ترس یک قدم کوچولو به عقب برداشت ولی بازم ایستاد
پاهام سست شدن و افتادم روی زمین
نائومی:آ..آکیرا...ن..نه
آکیرا با همون لبخند گرم همیشگیش نگاهی کرد و دست گنده ی اون مرد رو با دست کوچولوی خودش گرف فقط یه انگشت اون مرد توی دستش جا میشد
مرد:چی میگی توی عوضی
آکیرا:آقا میشه...اون دختر رو اذیت نکنین؟
سه تا مرد شروع کردن به خندیدن با صداهای بلند
نائومی:آکیراا کافیهه بیا اینور
~~~
و بازم از همون ۳ نفره ایه که میدونین:)
~~~~~~~~~~~~~
*بیبی گرل*
part:1
ریندو:هوی ران اونجوری نگام نکن بیا کمک
ران:هوم؟چجوری بیام کمکت وقتی تو اونور صخره ای؟
سانزو:دو تاتون ببندین دهناتونو یه جوری باید از روی گدازه ها رد بشیم
ریندو:نههههه ران نپررررر
نائومی:پسرااااا بس کنین این بچه بازی هاتونو بیاین شام آمادس
سانزو:شت این چجوری روی مواد مذاب راه میره؟
ران خندید:هه منم نمیدونم شاید جادوگره
خنده
نمیدونم چیشد....
چجوری این همه اتفاق افتاد
چیشد که اینجوری شد
چی باعث شد که ریندو......
*فلش بک به ۲ ماه قبل*
مثل همیشه برای خرید خونه رفتم بیرون هوا بارونی و سرد بود هودی مورد علاقمو پوشیدم و همراه داداش کوچیکترم از خونه رفتیم بیرون تازه ۱ هفته از مرگ مادرم جلوی چشمام میگذشت:)
پدرم بعد اون موضوع مارو ترک کرد و رفت
فقط من بودمو داداش کوچیکترم که کلن ۵ سالش بود اسمش آکیرا...اوم بود
نمیتونستم توی اون وضعیت سخت افسردگی بگیرم هیچی پول نداشتیم اگر غذا گیرمون میومد فقط میدادم اول به داداشم میدادم
آکیرا:هی نائومی....من...من گشنمه
{بخش اول: یویچی نائومی
آم اسم من یویچی نائومی ئه من ۱۸ سالمه و یجورایی با برادرم یتیم هستیم مادرم مرده و عملا پدری هم نداریم برادرم ۵ سالشه}
نائومی:میدونم آکیرا برات یه غذایی پیدا میکنم باشه؟(با لبخند)
آکیرا:باشه(با لبخند و بغض)
نائومی:خب بیا ازین ور بریم خلوت تره
دست آکیرا رو محکم گرفتم از توی کوچه ی تاریک رو به رومون میخواستیم رد بشیم اوم...یکمی ترسناک بود خب نه من نه آکیرا چندان لباس مناسبی نداشتیم و خب اونجائم هزارتا آدم بود....
باهم رفتیم سعی کردم با کسی چشم تو چشم نشم ولی آکیرا...همش چشمش به دور و بر بود
نائومی:آکیرا دور و برتو انقدر نگاه نکن چشمت به جلو باشه
که یهو آکیرا وایستاد
آکیرا:نه_سان...اون دختر..داره اذیت میشه نه؟
نگاهی به سمتی که داشت نشون میداد کردم....۳ تا مرد بودن که داشتن به یه دختر تجاوز میکردن
(نکته:اون ۳ تا ران و ریندو و سانزو نبودناااااا)
دستشو کشیدم
نائومی:آکیرا کاری از دست ما بر نمیاد نگرانش نباش حالت خوبه
آکیرا:نه میخوام نجاتش بدم
دستمو ول کرد تا میخواستم بگیرمش رفت سمت اون ۳ تا
آکیرا:آ...آقایون
یکی ازونا برگشت و بهش نگاهی کرد آکیرا از ترس یک قدم کوچولو به عقب برداشت ولی بازم ایستاد
پاهام سست شدن و افتادم روی زمین
نائومی:آ..آکیرا...ن..نه
آکیرا با همون لبخند گرم همیشگیش نگاهی کرد و دست گنده ی اون مرد رو با دست کوچولوی خودش گرف فقط یه انگشت اون مرد توی دستش جا میشد
مرد:چی میگی توی عوضی
آکیرا:آقا میشه...اون دختر رو اذیت نکنین؟
سه تا مرد شروع کردن به خندیدن با صداهای بلند
نائومی:آکیراا کافیهه بیا اینور
~~~
۶.۱k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.