گرچه بیزارم از آن همبستر بازاری اش

گرچه بیزارم از آن هَمبَستر ِ بازاری اش
آرزو دارم بماند بر سر ِ دلداری اش

اشک می ریزم ولی شادم که می ریزد رقیب
اشک های جاری ام را در حساب ِ جاری اش!

کاش کمتر باشم از او در تمام عمر خویش
تا نبیند ضربه از خود بیشتر پنداری اش

من که خود صد داستان در سینه دارم ، خسته ام
خسته ام از عشق از این قصه ی تکراری اش

تیشه را انداختم...از کوه برگشتم به شهر
دلقکی گشتم که مشهور است شیرین کاری اش!
دیدگاه ها (۴)

ﻣﻦ ﺳﻮﺍﺭ ﻗﺎﯾﻘﯽ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺭﻭﯾﺎ ﻣﯽ ﺷﻮﻡﺗﺎ ﺗﻪ ﺩﺭﯾﺎﯼ ﻋﺸﻘﺖ ﺧﯿﺲ ﻭ ﺷﯿﺪﺍ ...

عاشقم من عطش جان تو را میخواهمبوسه از آن لب و دندان تو را می...

گَفتند ڪہ نامحرمی و بوسہ حرام استدڸ ڪَفت ڪہ محرم‌تر از ایڹ ع...

شاعران را وسوسه کرده دو چشمان سیاهتغرق در مصرع و ابیاتند مژگ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط