تقدیم به همه سال اولی ها♥ ️
تقدیم به همه سال اولی ها♥ ️
می دونی دارم به چی فکر می کنم؟
به این که یه سریامون فردا اولین روز دانشگاهمونه و می خوایم پامونو بزاریم جایی که آخرین امیدمونه یا شایدم آخرین اجبار!
ما پیش خودمون فکر می کنیم که میریم درس می خونیم، کار می کنیم و آخرش یه سریامون ازین کلاه زردا رو سرمون میذاریم و میریم سرِ ساختمون، یه سریامون توو بیمارستانیم و از صدا زدنِ اسممون با پیشوندِ دکتر ذوق می کنیم، یه سریامون توو مدرسه در حالِ دو دو تا چهارتا یاددادن یا شعر خوندن واسه دانش آموزاییم با هربار اجازه گرفتنِ بچه ها ذوق می کنیم!
یه سریامون هم شاید بریم توو دنیای هنر... لا به لای رنگا و حس ها و نوشته ها؛ نقاشی، خیاطی، عکاسی...
خب حالا اون ابرارو از بالا سرت کنار بزن :))
چون شاید این وسط یه سریا برن پیِ کارایی که هیچوقت فکرشو نمی کردن،
شاید یه کارمندِ غرغرو، شایدم یه حسابدارِ بی حوصله!
یا یه خونه دارِ شاد، شایدم یه راننده تاکسیِ ناراضی!
همه ی ما از فردا پامونو میزاریم جایی که نمیدونیم قراره مارو به رویامون نزدیک کنه یا ازشون دور، میدونی
خیلی تصورِ تلخیه که سالِ هزار و چهارصد و خورده ای بالاخره به خودمون بیایم و ببینم به جای اینکه به رویاهامون برسیم، بیشتر دور شدیم ازشون... اصلا اگه رویایی ته مه های ذهنت مونده باشه!
با این همه اما نشه یادت بره ها،
نشه خودتو فراموش کنی
نرسه روزی که ببینی همه چی داری ولی هیچی نداری!
یا روزی که اصلا هیچی نداری!
نرسه روزی که تاسف بخوری...
نرسه روزی که بگی کاش الان سالِ هزار و سیصد و خورده ای بود...
حواست به رویاهات باشه رفیق
می دونی دارم به چی فکر می کنم؟
به این که یه سریامون فردا اولین روز دانشگاهمونه و می خوایم پامونو بزاریم جایی که آخرین امیدمونه یا شایدم آخرین اجبار!
ما پیش خودمون فکر می کنیم که میریم درس می خونیم، کار می کنیم و آخرش یه سریامون ازین کلاه زردا رو سرمون میذاریم و میریم سرِ ساختمون، یه سریامون توو بیمارستانیم و از صدا زدنِ اسممون با پیشوندِ دکتر ذوق می کنیم، یه سریامون توو مدرسه در حالِ دو دو تا چهارتا یاددادن یا شعر خوندن واسه دانش آموزاییم با هربار اجازه گرفتنِ بچه ها ذوق می کنیم!
یه سریامون هم شاید بریم توو دنیای هنر... لا به لای رنگا و حس ها و نوشته ها؛ نقاشی، خیاطی، عکاسی...
خب حالا اون ابرارو از بالا سرت کنار بزن :))
چون شاید این وسط یه سریا برن پیِ کارایی که هیچوقت فکرشو نمی کردن،
شاید یه کارمندِ غرغرو، شایدم یه حسابدارِ بی حوصله!
یا یه خونه دارِ شاد، شایدم یه راننده تاکسیِ ناراضی!
همه ی ما از فردا پامونو میزاریم جایی که نمیدونیم قراره مارو به رویامون نزدیک کنه یا ازشون دور، میدونی
خیلی تصورِ تلخیه که سالِ هزار و چهارصد و خورده ای بالاخره به خودمون بیایم و ببینم به جای اینکه به رویاهامون برسیم، بیشتر دور شدیم ازشون... اصلا اگه رویایی ته مه های ذهنت مونده باشه!
با این همه اما نشه یادت بره ها،
نشه خودتو فراموش کنی
نرسه روزی که ببینی همه چی داری ولی هیچی نداری!
یا روزی که اصلا هیچی نداری!
نرسه روزی که تاسف بخوری...
نرسه روزی که بگی کاش الان سالِ هزار و سیصد و خورده ای بود...
حواست به رویاهات باشه رفیق
۱۱.۹k
۰۶ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.