متن خودم
#متن_خودم
#یک_خاطره_ی_بیاد_ماندنی
#قسمت_اول
یک روز کنار پنجره سمت راست ماشین در حالی که سرم را به پنجره چسبانده بودم و دود دم شهری را پشت سر میگذاشتیم به طرف هوای بیرون شهر میرفتیم..
چند کیلومتری که گذشت نسیم خنکا و درخت های کاخ سر به فلک کشیده لبخند عمیقی را به صورتم کشاند..
کمی از هیاهوی ماشین های پر رفت و آمد گذشتیم
و فرعی ها را وارد شدیم تا که به محل قرار خانوادگی رسیدیم..
باغی کوچک اما زیبا که زیبای اش دل نواز بود و چشمانم را جلا داد سنگ فرش هایی که شاید میتوانستم بگویم جز اولین بارهایی بود که بر رویش قدم میزدم..
..چمن های مصنوعی ولی زیبا ، درختان بلند و پهن و پر از میوه هایی که تازه طعم تولد را چشیده بودند..
میوه هایی زیبا اما کال..
گل هایش ، گل های زیبایش .. که عقل و هوش را از سرم برده بود.
حوضی زیبا ..حوضی چشم نواز و البته بزرگ که انگار درگیر تجملات امروزی شده باشد درست در وسط باغ و وسط سنگ فرش ها قرار داشت..به رنگ آبی و پر از آب..
همان اول در مسیر سنگ فرشی مشغول سلام و احوال پرسی و خوش آمد گویی میزبان شدیم...
به همراه مهربانم.. مردی محرمم... که در کنارم مشغول سلام و احوال پرسی شد
مردی که دل مهربانش و تکیه گاه بودنش شرم میشد که حتی در جواب چه خبر هایش ،"سلامتی" ای را به زور بگویم..
در کنار تمام این اوصاف زیبا از باغ چشمم به سمتی کشیده شد که تمام زیبایی ها دلم را بجایش ترس داد..
نگاهم گرفت به سگی.. سگی قهوه ای رنگ با چشمانی درشت و خشمگین و زبانی که آن چنان بیرون بود که انگار هفته ها در بیابانیگرم و خشک مشغول دویدن بوده است
با همان نگاه خشمگین و ترسناکش چنان نگاهی به من انداخت که برای یک لحظه افتادن قلبم را به پایین حس کردم
.
نفسم حبس شد در دلم آرزو کردم کاش تمام این صحنه ها را ندیده بودم و نیامده بودم ولی این سگ نبود..
انگار که فهمیده باشد من از او میترسم به یک باره از همان کنار حوض تا پایین را پرید
از مرامم ان هم در آن مکان دور بود که سبک شوم و جیغ زنم اما در یک ثانیه تمام فاصله ها را ...
#ادامه_دارد #پست_بعد
#یک_خاطره_ی_بیاد_ماندنی
#قسمت_اول
یک روز کنار پنجره سمت راست ماشین در حالی که سرم را به پنجره چسبانده بودم و دود دم شهری را پشت سر میگذاشتیم به طرف هوای بیرون شهر میرفتیم..
چند کیلومتری که گذشت نسیم خنکا و درخت های کاخ سر به فلک کشیده لبخند عمیقی را به صورتم کشاند..
کمی از هیاهوی ماشین های پر رفت و آمد گذشتیم
و فرعی ها را وارد شدیم تا که به محل قرار خانوادگی رسیدیم..
باغی کوچک اما زیبا که زیبای اش دل نواز بود و چشمانم را جلا داد سنگ فرش هایی که شاید میتوانستم بگویم جز اولین بارهایی بود که بر رویش قدم میزدم..
..چمن های مصنوعی ولی زیبا ، درختان بلند و پهن و پر از میوه هایی که تازه طعم تولد را چشیده بودند..
میوه هایی زیبا اما کال..
گل هایش ، گل های زیبایش .. که عقل و هوش را از سرم برده بود.
حوضی زیبا ..حوضی چشم نواز و البته بزرگ که انگار درگیر تجملات امروزی شده باشد درست در وسط باغ و وسط سنگ فرش ها قرار داشت..به رنگ آبی و پر از آب..
همان اول در مسیر سنگ فرشی مشغول سلام و احوال پرسی و خوش آمد گویی میزبان شدیم...
به همراه مهربانم.. مردی محرمم... که در کنارم مشغول سلام و احوال پرسی شد
مردی که دل مهربانش و تکیه گاه بودنش شرم میشد که حتی در جواب چه خبر هایش ،"سلامتی" ای را به زور بگویم..
در کنار تمام این اوصاف زیبا از باغ چشمم به سمتی کشیده شد که تمام زیبایی ها دلم را بجایش ترس داد..
نگاهم گرفت به سگی.. سگی قهوه ای رنگ با چشمانی درشت و خشمگین و زبانی که آن چنان بیرون بود که انگار هفته ها در بیابانیگرم و خشک مشغول دویدن بوده است
با همان نگاه خشمگین و ترسناکش چنان نگاهی به من انداخت که برای یک لحظه افتادن قلبم را به پایین حس کردم
.
نفسم حبس شد در دلم آرزو کردم کاش تمام این صحنه ها را ندیده بودم و نیامده بودم ولی این سگ نبود..
انگار که فهمیده باشد من از او میترسم به یک باره از همان کنار حوض تا پایین را پرید
از مرامم ان هم در آن مکان دور بود که سبک شوم و جیغ زنم اما در یک ثانیه تمام فاصله ها را ...
#ادامه_دارد #پست_بعد
۳.۹k
۰۱ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.